ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی

عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من

که هست در سرم امروز شور و صفرایی

ولی دلم چه کند چون موکلان قضا

همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی

پرست خانه دل از موکل عجمی

که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی

بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی

گریز نیست وگر هست کو مرا پایی

جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه

روان و رقص کنانیم تا به دریایی

اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار

قدم قدم بودش در سفر تماشایی

چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت

به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی

هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان

خبر ندارد کو را نماند فردایی

غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید

نه وعده دارد و نه نسیه‌ای و نی رایی

- مولانا -

پ ن: امید و یاسِ وجود و عدم غبارِ خیال است
از آنچه نیست مخور غم، از آنچه هست برون آ
- بیدل دهلوی -

پ ن: هرگز واقعا لذت زمان حال را احساس نکرده بود و نمی دانست لحظه چیست. هرگز به خود نمی گفت: "همین لحظه! اکنون! امروز! همین را میخواهم. همین پدیده تبدیل به زمان خوش گذشته می شود. میخواهم در همین لحظه باشم و در همین لحظه ریشه بگیرم"
نه! همیشه باور داشت که هنوز خوشمزه ترین شکار را نیافته است و باید در انتظار زمان آینده باشد، زمانی که سالخورده تر، زیرک تر، بزرگ تر و ثروتمند تر می شود.
ولی ناگهان مصیبت، همه جا را دگرگون ساخت. انگاره آرمان گرایانه راجع به زمان آینده فرو پاشید و حسرتی بی پایان برای زمان گذشته آغاز شد...

- درمان شوپنهاور / اروین دیالوم -

خ ن: تمام تلاشم رو می کنم نقطه تعادل رو توی زندگیم پیدا کنم. نقطه ای که در اون نه اونقدر اسیر وهمیات بشم که از قدرت تفکر و عمل غافل بشم و تاثیر خودم رو توی سرنوشتم نادیده بگیرم و اجازه بدم دیگرانی بیان و سکان کشتی خیالی ای که می تونه بی نهایت شکل بگیره رو توی دست بگیرن و من رو به هر ناکجاآبادی که آسایش خودشون دراون نهفته سوق بدن، و نه اونقدر اسیر قطعیات و مغرور به دانش اندک که از فرط ناامیدی، بی عمل و راکد بشم...
نقطه ای که می تونم در اون به دلم آرامش ببخشم و امیدوار باشم به علم محدود بشر که مثل نقطه ای از دانسته ها در برابر بی نهایت نادانسته هاست و می تونه هر لحظه با چیزی که اصلا فکرش رو نمی کنه سورپرایز بشه،
و در عین حال می تونم تهدید رو تبدیل به فرصت کنم و بفهمم باید برای خودم و زندگیم کاری بکنم، نه فردا، نه سال بعد، همین الان، چرا که زندگی آدمی تا همیشه پتانسیل بدتر و یا بهتر شدن رو داره و هیچ دیواری نیست که برای این بدتر و بهتر مرزی بذاره.
و بفهمم که قرار نیست کسی برای من کاری بکنه، این خودمم که باید به فکر خودم باشم و خودم رو بشناسم و با آگاهی زندگیم رو عوض کنم...
بله... هزاران مانع و عامل هست که زندگیم رو تحت تاثیر قرار می ده ولی این به این معنی نیست که من هم روی هزاران عامل تاثیر گذار دیگه تسلط کامل ندارم!


خ ن: اینجا طبیعتا فرصتم محدودتر شده و دسترسی به کتاب چاپی فارسی ندارم، ولی تصمیم گرفتم شبا کتاب صوتی گوش بدم و چند وقت پیش اتفاقی "هرگز رهایم مکن" به چشمم خورد و هوس رمان خوندن (گوش دادن) کردم. قدرت نویسنده (کازوئو ایشی‌گورو) توی همراه کردن خواننده با شخصیت اصلی داستان عالی بود. من هم همراه با "کتی" جلو رفتم و کشف کردم و همراه با اون داشتم مدام وقایع رو کنار هم میذاشتم تا بفهمم موضوع از چه قراره...
درسته که قرار نیست با خوندنش شاد و شنگول بشیم، ولی باعث میشه دنیا رو از یه زاویه دیگه نگاه کنیم، زاویه ای که احتمالا هیچوقت در زندگی واقعی تجربه ش نخواهیم کرد، و همین بخش فوق العاده ماجراست... همین بخشه که بهمون کمک کنیم بتونیم بهتر و بیشتر دنیا و موجوداتش رو درک کنیم و ما رو از مرکزیت دنیا بیرون می کشه و چشمامون رو بازتر می کنه.
و همین بخشه که می تونه ، روزی روزگاری، کاری کنه که ما با بقیه طوری رفتار کنیم که انگار بخشی از خود ما هستن...