پیام‌آور عرفان

از سر خاک ِ تو برمی‌گشتم:

خاک پاکی که تو را در بر داشت

آسمان مرثیه‌ای نیلی بود

دشت، رنگ غم و خاکستر داشت

تو در اندیشه‌ی من چشمه‌ی جوشان بودی

***

زیر آن قُبه که همچون سر سبز

رُسته بود از وسط گُرده‌ی کوه

در کف آجری سرخ حیاط

که مدام از تب خورشید کویری می‌سوخت

آبی از کوزه، تو گویی، به زمین ریخته بود

زیر آن لکه‌ی نمناک، تو پنهان بودی

گور تو سنگ نداشت

تو به گمنامی گل‌های بیابان بودی

***

آه سهراب! در آغاز برومندی تو

چه کسی می‌دانست

که جهان را ـ نفسی چند پس از فصل بهار ـ

با لب بسته وداعی ابدی خواهی گفت

چه کسی می‌دانست

که پس از آن همه بیداردلی

در شب تیره‌ی نسیان زمین، خواهی خفت.

آه! شاید که تو خود آگه از این خواب پریشان بودی

***

از تو در خواب شبی طعنه زنان پرسیدم:

راستی، خانه‌ی سهراب کجاست؟

تو سپیدار کهنسالی را

به سرانگشت نشان دادی و خندان گفتی:

نرسیده به درخت

کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی‌ست

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ

سر به در می‌آرد

در صمیمیت سیال فضا خش‌خشی می‌شنوی

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا

جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی:

-راستی، خانه‌ی سهراب کجاست؟!

***

او تو را خواهد گفت:

که من از روز الست،

خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام

وین اشارت، به یاد تو تواند آورد

که شبی هم ، ای دوست!

تو، درین خانه‌ی نشناخته، مهمان بودی

***

در جوابت به ملامت گفتم

که تو از خلوت جاوید بهشت آمده‌ای

زآنکه در دیده‌ی افلاکی تو:

عکس سیمای زمین تاریک است

نقش تأثیر زمان روشن نیست

تو نه از رفته، نه از آینده،

نه ز تاریخ سخن می‌گویی

بی‌سبب نیست که روی سخنت با من نیست.

نگهم کردی و پاسخ دادی

که تو با من، سخن از رفته و آینده مگوی

من ز تقسیم زمان ، بی‌خبرم

من نه آغاز ولادت دارم

نه سرانجام حیات:

من ز آفاق ازل آمده‌ام

من به اقصای ابد خواهم رفت

لیک روی سخنم در همه حال

از همان روز نخستین با توست

از همان روز که در نطفه سخندان بودی

***

راست می‌گفتی و می‌دانستم

که درین قرن شگفت

من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش

به جهان آمده‌ایم

من ز بی رحمی تقدیر، پریشان‌حالم

تو ز بدعهدی ایام، گریزان بودی

***

تو، ازین سوی بدان سوی زمان می‌رفتی

هستی خاکی تو

وقفه‌ای بود میان دو سفر

زین‌سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود

گرچه از مردم کاشان بودی

***

واژه‌ی مرگ در اندیشه‌ی تو نقطه نداشت

زین‌سبب بود که در دفتر عمر

مرگ را نقطه‌ی فرجام نمی‌دانستی

زین‌سبب بود که در لحظه‌ی بدرود پدر

چشم خوش‌باور تو

پاسبانان جهان را همه شاعر می‌دید

شاعران را به شکیبایی آب،

به سبکباری نور

همه با عرش خداوند، مجاور می‌دید

چشم تو بینش کیهانی داشت

زآنکه در مذهب عشق

تو پیام‌آور عرفان بودی

***

صبح در دیده‌ی تو:

خنده‌ی خوشه‌ی انگور به تاریکی تاکستان بود

زندگی: نوبر انجیر سیاه

در دهان گس تابستان بود

وآن قطاری که ز اقلیم سحر می‌آمد

تخم نیلوفر و آواز قناری‌ها را

تا کران ابدیت می‌برد

موج، گلبرگ پریشان اقاقی‌ها را

از لب رود به غارت می‌برد

تو، به خنیاگری چلچله‌ها در دل سقف

گوش می‌دادی و می‌خندیدی

میوه‌ی کال خدا را به سر انگشت هوس

از درختان جوان می‌چیدی

مرگ را چون سرطانی نوزاد

در بن آب روان می‌دیدی

ناگهان یک نفر از دور صدا زد: - سهراب!

تو، ز جا جستی و فریاد زدی: - کفشم کو؟

وآنگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد

زیر باران بودی

***

خواب آشفته‌ی من پایان یافت

وندر آن ظهر زلال

از سر خاک تو برمی‌گشتم:

خاک پاکی که تورا در برداشت.

آسمان مرثیه‌ای نیلی بود

دشت، رنگ غم و خاکستر داشت

لحظه‌ای چند در آفاق خیال

من تو را دیدم و گریان گشتم...

تو مرا دیدی و خندان بودی.‌..

- نادر نادرپور -
* در سوگ سهراب سپهری

پ ن: با آن‌که روان به جمع و با تن‌هاییم
در جمع، پریشیدهٔ رفتن‌هاییم
در غربتِ ما بین و مپرس از غمِ ما

کز رفتن یک تن چه قَدَر تنهاییم.
- محمدرضا شفیعی کدکنی -

پ ن: گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه زاندوه تو، وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را

- حسین منزوی -

ح ن: بعضی وقتا توی مکالمه با بعضی آدما، حس کیانوش توی برره بهم دست می ده و فقط دوست دارم بهم بگن دوربین کجاست تا بهش خیره شم :|
انقدر پرت. انقدر دور.
به قول سعدی:
"ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی"

به طرف خورشید

بی تو دلم از سردی ایام می سوزد
در چشمهایم باغی از بادام می سوزد

آتش گرفته چشم های روشنم بی تو
با شعله های آبی آرام می سوزد

از بس حواس خانه پرت خاطرات توست
هی چایمان یخ میزند، هی شام می سوزد

دیوان سعدی بغض دارد شعر حافظ درد
تنها نشسته مولوی، خیام می سوزد

لبريزم از حس غزل اما گلوی من
از بغض های خسته ناکام می سوزد

دست دلم دادم تمام واژه هایم را
بی تو ولی انگیزه و الهام می سوزد

- بی تا امیری -

پ ن 1:
خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببَرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو می‌تاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

دوزخ جور برافروز که من تاقوکم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
- وحشی بافقی -

پ ن 2:
سندباد: [بی آرام] من باید بروم. باید بدانم اگر وجود من لازم نبود، اگر نباید کاری به دست من می شد، چرا به دنیا آمدم. باید بدانم، تو با من خواهی بود وهب؟
وهب: می خواهی کجا بروی سندباد؟
سندباد: کجا؟ پرسیدی کجا؟ تا هرکجا بشود وهب. هرجا حقیقت را بیابم؛ شاید به طرف خورشید.

- هشتمین سفر سندباد / بهرام بیضائی -

ح ن 1: وقتی خودت رو خیلی دور از مرگ تصور کنی، برای لذت بردن از زندگی دنبال تجربه چیزای عجیب و غریبی.
زندگی عادی کمتر تو رو به هیجان میاره.
ولی اگه به این فکر کنی که زندگی زیادی جلوی روت نداری، و هر لحظه امکان خاموشی چراغ وجودت هست،
اونوقت حتی چند دقیقه با آرامش چای خوردن کنار آدم های امن و عزیز زندگیت، برات لذت بی پایان به همراه داره.
"لورا کارستنسن"، استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد، حرف ساده و جالبی می زد. این که هر وقت اتفاق ناگواری براش میفته از خودش می پرسه "آیا اگر قرار باشه فردا بمیرم این اتفاق اهمیتی خواهد داشت؟" و خب، البته که [تقریبا] همیشه جواب این سوال "نه" خواهد بود...

دنیای من

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری

غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم

شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی

گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو

تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

- سعدی -

.

پ ن 1 : گاهی ، اگر که عشق ،
تو را دستِ کم گرفت ...
تقصیر توست !
دستِ مرا کم گرفته ای ... !
- آرش شفاعی -

.

ح ن (حکیمه نوشت): از بچگی شاید صدها بار شنیده بودم که "اگر نگاهت رو تغییر بدی، دنیا تغییر می کنه" (یا چیزی مثل این). تا مدت ها این جملات برام یه سری اشیاء سانتی مانتال و فانتزی بودن که هر چند وقت یک بار به عنوان جمله انگیزشی به خودم و دیگران یادآوری می کردم بدون این که ته دلم بهش اعتقاد داشته باشم.
ولی این روزها خیلی خیلی خوب درکش می کنم.
دنیا بی نهایت شگفتی در خودش داره و هر اتفاقی می تونه از بی نهایت بُعد دیده و درک بشه.
آدم عاشق جز عشق نمی بینه و تمام اتفاقات رو از منظر عشق توصیف می کنه،
یا آدم بدذات و موذی فقط اون بخشی از دنیا رو می بینه که با چشما و بینایی محدودش براش قابل درکه و از هر اتفاقی فقط چیزی رو دریافت می کنه که توی دایره المعارف باریکش تعریف شده.
آدم کنجکاو و جستجوگر مدام در حال تعجب کردن و کشف کردنه و آدم ساکن و متعصب هم فکر می کنه اگر چیزی خارج از چهارچوب اعتقادات و خط فکریشه دشمن محسوب میشه و باید نابود شه.
خیلی از ما، تا مدت ها، فکر می کنیم نورافکن دنیا صرفا روی ما روشنه و کل دنیا مشتاقانه منتظر دیدن قصه زندگی ماست.
مدتی طول می کشه تا بفهمیم هر کس فقط توی دنیای خودش قهرمان و مرکز توجهه!
و آدما همه شون در حال دست و پنجه نرم کردن با دنیای خودشون و مشکلات دنیای خودشونن...
بعله...
نگاه ما، دنیای ما رو می سازه.
ما روی همین کره خاکی، بی نهایت دنیا داریم. من توی دنیای خودم زندگی می کنم و دنیا رو از دریچه چشمای خودم می بینم.
دنیایی که هیچکسِ غیر از من قادر به دیدنش نیست. و دنیایی که هیچکس غیر از من قادر به تغییرش نیست...
***
***
قسمت چهارم پادکست باران، کتاب تفکر کند و سریع، راجع به خیلی چیزا حرف زد. از جمله راجع به اثر "هاله".
اثر هاله مث یه شبح توی کل تصمیمات ما حضور داره و ناخودآگاه باعث میشه تصمیماتمون جهت دار بشن.
مثلا احساس من نسبت به آقا یا خانوم ایکس، باعث میشه نسبت به عملکردش نظر متفاوتی داشته باشم.
اگر احساس خوبی بهش داشته باشم، احتمالا سعی می کنم کارای اشتباهش رو هم توجیه کنم.
و اگر احساس بدی داشته باشم، بی بروبرگرد اشتباهاتش رو محکوم می کنم.
مراقب اثر هاله باشیم.
قهرمان دنیای خودمون بمونیم و اجازه ندیم به خاطر اثر هاله دنیای خیالی ای بسازیم که سال های نوری از واقعیت دوره...

.

ح ن (حکیمه نوشت): احتمالا خیلی هاتون تیکه های از کنسرت اخیر Adele رو که وایرآل شده بود دیدید.
به خصوص بغضش رو موقع خوندن آهنگ Someone Like You. سال ها پیش یه پادکست گوش میدادم که ماجرای آلبوم 21 ادل بود و با دیدن ویدیوهای اخیرش دوباره یاد اون پادکست افتادم و حتی دوباره شنیدنش هم برام لذت بخش بود.
اگر شما هم این خواننده خوش صدا، خوش قلب، دوست داشتنی، متواضع و قوی رو دوست دارید، توصیه می کنم حتما این پادکست رو گوش بدید...
پادکست آلبوم، آلبوم دوم، «خاطرات را افسوس‌ها می‌سازند»

و به همین بهانه این یکی آهنگ قشنگش رو هم گوش بدید و کیف کنید ♥

.

خواب

خواب خواب خواب

او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند افتاب

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کند

جویبار گیسوان خیس من

روی سینه اش روان شده

بوی بومی تنش

در تنم وزان شده

خسته دل نگاه می کنم :

آسمان به روی صورتش خمیده است

دست او میان ماسه های داغ

با شکسته دانه هایی از صدف

یک خط سپید بی نشان کشیده است

دوست دارمش ...

مثل دانه ای که نور را ...

مثل مزرعی که باد را ...

مثل زورقی که موج را ...

یا پرنده ای که اوج را ...

دوست دارمش ...

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم :

کاش با همین سکوت و با همین صفا

در میان بازوان من

خاک می شدی

با همین سکوت و با همین صفا ...

در میان بازوان من

زیر سایبان گیسوان من

لحظه ای که می مکد تورا

سرزمین تشنه تن جوان من

چون لطیف بارشی

یا مه نوازشی

کاش خاک می شدی ...

کاش خاک می شدی ...

تا دگر تنی

در هجوم روزهای دور

از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

با تن تو خو نمی گرفت

تا دگر زنی

در نشیب سینه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی دوید

نغمه دل تو را نمی شنود

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم

مثل موجها تو از کنار من

دور می شوی ...

باز دور می شوی ...

روی خط سربی افق

یک شیار نور می شوی

با چه می توان عشق را به بند جاودان کشید ؟

با کدام بوسه با کدام لب ؟

در کدام لحظه در کدام شب ؟

مثل من که نیست می شوم ...

مثل روزها ...

مثل فصلها ...

مثل آشیانه ها ...

مثل برف روی بام خانه ها ...

او هم عاقبت

در میان سایه ها غبار می شود

مثل عکس کهنه ای

تار تار می شود

با کدام بال می توان

از زوال روزها و سوزها گریخت ؟!

با کدام اشک می توان

پرده بر نگاه خیره زمان کشید ؟

عشق را به بند جاودان کشید ؟

با کدام دست ؟

خواب خواب خواب

او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند افتاب

- فروغ فرخزاد -

.

پ ن : ما را نه غم دوزخ و نه حرص یهشت است !

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم ...

- مولانا -

.

ح. ن (حکیمه نوشت): انسان مدام در حال تغییر و چه بسا بیگانه شدن با ورژن های قدیمی خودشه.
بعد یک روزی و یک جایی، وقتی اتفاقی با یکی از اون ورژن ها برخورد می کنه،
اونقدر باهاش احساس غریبگی می کنه که توی نگاه اول حتی نمی شناسدش!
می خوام بگم زندگی می گذره. با تمام خوبی ها و بدی هاش می گذره.
و درد یا حتی شادی ای که امروز تجربه می کنی، توی فردای نزدیک حتی جرقه ای رو هم در تو روشن نمی کنه.
دوست دارم پرواز کنم به گذشته،
و تمام ورژن های قدیمیم رو محکم در آغوش بگیرم،
و توی گوش همه شون این رو تکرار کنم.
که زندگی می گذره.
که دردی که امروز می کشی رو می فهمم.
ولی صبور باش عزیزمن :)

.

ح. ن (حکیمه نوشت): - در راستای قسمت سوم پادکست باران / کتاب تفکر کند و سریع / دنیل کانمن -
چیزی که برام جالب بود این بود که ذهن در کل علاقه داره از تفکر سریع استفاده کنه.
چرا؟ چون ذهن هم مثل تمام سیستم های دیگه توان محدودی داره و تفکر سریع انرژی کمتری ازش می گیره.
جالب تر این که زمانی که ذهن احساس آرامش خاطر داره، حس می کنه خطری تهدیدش نمی کنه و چندان نیازی نمی بینه بره سراغ تفکر کندش.
به خاطر همینه که توی روزهای صاف و آرام زندگی مون احتمال این که تصمیمات اشتباه بگیریم و مثلا سرمایه گذاری های اشتباه انجام بدیم بیشتره.
در مقابل، وقتی اوضاع بده، ذهن هشیارتره و مدام داره از تفکر کندش استفاده می کنه.
این روزا هم اگه زیادی ادامه دار بشن ذهن انرژی زیادی مصرف می کنه، حتی برای کم اهمیت ترین تصمیمات، و ممکنه جایی که واقعا نیازه کم بیاره...
پس آگاه باشیم از این ساز و کار ذهن.
اگر حرفی و کاری به دیگری آسیب می زنه و توی زندگی دیگری اثرگذاره، جلوی تفکر سریعمون رو بگیریم.
و کارهایی که برای روح و جسممون مفیده رو به عادت تبدیل کنیم تا تفکر کند مانعی برای انجام دادنشون نشه.

.

.

آرشیو - 1

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست

صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست

باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد

دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

پیشِ من از مزاحمت بادها نگو

طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد

یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای ؟

خب کیفر صنوبر بی برگ و بار چیست ؟

روزی قرار شد برسیم آخرش به هم

حالا بگو پس از نرسیدن ، قرار چیست ؟

- مهدی فرجی -

.

پ ن 1 : در حسرت تو مــــیرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من ...

- شهریار -

.

پ ن 2 : نه تو را از روبرو با جای مهری پینه بسته

من تو را از پشت سر ، با زخم خنجر می شناسم !

- حسین جنتی -

.

پ ن 3 : تن داده ام که رقص سرانگشت های تو

بندم کند ، عروسک بازیگرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می خواستی و آه !

غافل شدم از اینکه کس دیگرم کنی

من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی

من یک دروغ محضم اگر باورم کنی

- مهدی فرجی -

.

" شعرها از سری پست های آرشیوشده منتشر نشده هستن مربوط به سال ها پیش "
(به آرشیوی از شعرا توی یه وبلاگ حذف شده م دسترسی پیدا کردم که مربوط به حدودای سال 94 میشن و حیفن که اینجا هم ثبت نشن ).

.

خ ن: اخیرا به یه پادکستی گوش میدادم که فصل اولش توضیح و تفسیر کتاب (تفکر کند و سریع) دنیل کانمن بود و چقدر ماااااه بود. کلی کیف کردم از شنیدن کتاب به همراه تمام شعرا و حکایتایی که "پوریا احمدی پور" از مولانا و سعدی و حافظ و... می گفت.
دیروز دوباره شروع کردم به گوش دادنش از قسمت اول و تصمیم گرفتم بعد از هر قسمت ازش بنویسم تا خودمم یادم نره انسان چقدر موجود نسبی، ناقص و خطاکاریه (گناهکار نه، خطاکار).
ذهن انسان از دو تا روش برای فکر کردن استفاده می کنه. تفکر سریع و تفکر کند.
برای تفکر سریع ما هیچ زحمتی نمیکشیم، ذهنمون هیچ انرژی ای صرف نمی کنه و یه جورایی به صورت بداهه ما رو به جواب میرسونه. از عواملی که این روش فکر کردن رو شکل می دن میشه اشاره کرد به عادات و کلیشه ها. مثلا اینکه طبق کلیشه جامعه یا کلیشه تفکری که در من غالبه، اگر کسی پوششی خلاف پوشش دلخواه من داره خیلی سریع بهش برچسب بزنم. این برچسب زدن و نتیجه گیری سریع بدون هیچ فکری اتفاق افتاده و هر بار هم به نتیجه گیری مشابهی منجر میشه.
و در مقابل، تفکر کند که برای به جواب رسیدن تحلیل میکنه و انرژی نیاز داره. طبیعتا نتیجه این تفکر هم وابسته هستش به میزان اطلاعات، دانش و قدرت تحلیلی که آدم داره.
آدم به خاطر تمام محدودیت هایی که داره، نمی تونه هیچوقت به خطای تصمیم گیری صفر برسه ولی همین آگاهی به محدودیت هاش باعث میشه یک قدم جلوتر بره و زندگی رو برای خودش و اطرافیانش آروم تر کنه و حداقل از گروه "آنکس که نداند و نداند که نداند" خارج بشه :)
* به نظر شما کدوم خط بلندتره؟ :)

.

قسم به شعر

مُردم ! چقدر فاصله ؟ آخر نمی شود ...

یک عمر صبر کردم و دیگر نمی شود

حسی که سال ها به تو ابراز کرده ام

زیر سوال رفته و باور نمی شود

هر شب اگر چه دسته گلی آب می دهی !

بی فایده ست ! عشق تناور نمی شود

ای سوژه تمام غزل های قبل ازین

بعد از تو "باز" یارِ کبوتر نمی شود

افتاده ام درست تهِ چال گونه ات

پایِ دلم شکسته و بهتر نمی شود

نابرده رنج ، گنج ، میسّر اگر شود ...

با تارِ مویی از تو برابر نمی شود

مصداق شعرِ "بی همگان سر شود" شده

بی تو ولی ... به شعر قسم ... سر نمی شود ...

- امید صباغ نو -

خ ن: هنوز که هنوز است وقتی پا درون خانه ات می گذارم ،
حس می کنم که هستی !
مثلا نشسته ای کنار بخاری
یا ... از فرط تنهایی یک گوشه دراز کشیدی
حس می کنم وقتی شب ها به تو فکر می کنم مرا می بینی !
و بیشتر از گذشته من را می فهمی ...
انگار که از روح خودت داده ای به دیوارها
به فرش ها
به طاقچه قدیمی ای که عکس تو از خیلی وقت ها پیش ،
روی آن خودنمایی می کند ...

- حکیمه ب -

خ ن: یکسال گذشت از روزی که
برای آخرین بار در آغوشت گرفتم و گفتم :
{برایم دعا کن} ولی ...
سنگینی گوش هایت نگذاشت بشنوی ...
یکسال گذشت از روزی که من سوار ماشین شدم
برای آخرین بار نگاهی به پشت سر انداختم
و برایت دست تکان دادم
و تو را دیدم که کاسه آب را پشت سرمان ریختی
و راننده که با حسرت گفت :
{حِیف اُوسّون قَدیمی لَر ...}
بعد از آن ...
دیگر تو را ندیدم .
رفتی .
و حیف شدی .

- حکیمه ب -

خ ن: یادم رفته بود.
این صحنه رو از آبای دوست داشتنیم یادم رفته بود.
این آخرین تصویری بود که ازش دیدم...
سال 1394...
واقعا از این زیستن و بودن رنج آوری که برای نوع بشر مقدر کردی چه هدفی داری خدای من؟
...

شعرها و دو تا دل نوشته اول (خ ن) از پست های آرشیو شده منتشر نشده ای مربوط به فروردین 95 هستش).