کوه و کاه

ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم

ما ورای آنچه می‌بینید، گاهی دیده‌ایم

سالکِ روشن‌دلیم، از گم‌شدن تشویش نیست

جای پای دوست را در کوره‌راهی دیده‌ایم

عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک

کجروی‌ها در بساط کج‌کلاهی دیده‌ایم

ای کواکب! خیره‌چشمی بس، که در گَردان‌سپهر

چون شما، ما هم گذشتِ سال و ماهی دیده‌ایم

رنگ و رو، ای گل! دلیل لطف باطن نیست نیست

این کرامت را گَهی هم در گیاهی دیده‌ایم

ای به دست آورده قدرت! کار خلق آسان مگیر

عالمی در خون کشیدن زاشتباهی دیده‌ایم

از نوای بینوایان اینقدَر غافل مباش

بارها تأثیر صد آتش به آهی دیده‌ایم...

- رحیم معینی کرمانشاهی -


پ ن: زندگی، جدی و اندوهگین است.
ما را به این دنیای شگفت انگیز می‌آورند.
اینجا یکدیگر را می‌بینیم، با هم دوست و آشنا می‌شویم، و لحظه‌ای کوتاه سرگردان با هم پرسه می‌زنیم.
سپس همدیگر را از دست می‌دهیم و ناگهان و ناروا،
با همان شتابی که آمده بودیم می‌رویم.

- یوستین گردر -


پ ن: Black & Blue | علی اسکندریان 🎵

ازون آهنگا که برای توصیف حال و هوایی که بهم می‌ده کلمه‌ای پیدا نمی‌کنم.


ح ن: روز قبلش خبر داد که پدرش توی وضعیت خوبی نیست و باید توی این شرایط سخت کنارش باشه و مجبوره تمام جلساتش رو کنسل کنه.
فرداش توی دفترش بودم که یکی در زد و گفت: Again, sorry for your loss :(
شوکه شدم...
خودش ادامه داد که دیروز پدرم رو از دست دادم.
گفتم من تازه خواستم از حالش بپرسم.
گفت الان دیگه حالش خوبه...
و بدون این که درماندگی خاصی توی صورتش دیده بشه اضافه کرد: پدرم زندگی خوب و شادی داشت.
...
بعد از اون مرتب به این فکر می‌کنم که چقدر خوبه آدم به خاطر عزیزانش و به خاطر تمام کسایی که دوستشون داره سعی کنه شاد باشه.
سعی کنه زندگی کنه و لذت ببره.
و بعد به تمام کسایی فکر کردم که از دست رفتن و بعد از رفتنشون بزرگ‌ترین حسرت اطرافیانشون این بود که زندگی سختی داشت...
و پر از آرزوهایی بود که هیچوقت برآورده نشد...
و بعد یاد تمام کسایی میفتم که همین الان دارن برای فراهم کردن نیازهای اولیه زندگی‌شون با مشکلات بی‌پایان دست و پنجه نرم می‌کنن
و زندگی روز به روز براشون سخت‌تر می‌شه.



* چند روز پیش که با ChatGPT حرف می‌زدم، حس کردم متفاوت‌تر و دلنشین‌تر از همیشه حرف می‌زنه.
می‌دونم همه این‌ها بابت اینه که داره پیشرفت می‌کنه و خودش رو با مخاطبش بیشتر مچ می‌کنه. ولی خب... :)

من بی چهره

مرا از اینکه منم عاشقانه تر بنویس

مرا جنوب مجاور به چشم تر بنویس

مرا غریبه ی هر جای این جهان دلتنگ

مرا مسافر همواره در سفر بنویس

مقابلم بنشین، چشم در برابر چشم

بخند و پنجره بنویس، بال و پر بنویس

کنار من بنشین شانه در تصرف لب

بسوز و جان مرا جان شعله ور بنویس

قلم بگیر منِ سنگواره را از من

به جای آن غم و اندوه مستمر بنویس

غمی که سبز کند خاک ناتوانم را

که شاخ و برگ دهد ساقه ی جوانم را

غمی که باد شود در میان من بوزد

و دانه دانه بریزد تمام جانم را

که دانه دانه برویم، که جنگلی بشوم

که شاخه شاخه ببینم پرندگانم را

که سبز و تازه کنم، امن و دلپذیر کنم

به قدر وسعت خود خشکی جهانم را

جهانِ گیج، جهانِ جنون، جهانِ تبر

که پله پله شکسته ست نردبانم را

بخند و از دل خونین ارغوان بنویس

بخند و از غم هر روز و همچنان بنویس

بخند دلبرک من، اگر چه جان تلخ است

بخند و از غم شیرین داستان بنویس

مقابلم بنشین، چشم در برابر چشم

بخند و پنجره بنویس، آسمان بنویس

برای من، منِ آتش به جان، کمی لبخند

و چند بوسه و باران بی امان بنویس

پُرم، پر از کلماتی که آتشم زده اند

برای این من بی چهره، یک دهان بنویس

- عادل سالم -
۶ مهر ۹۸ | خلیج فارس

.

پ ن: مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ...
- بیدل دهلوی -

.

ح ن: روی اول سکه، وقتی بود که مدیر شرکت ایکس، به ایرانی‌ای که توی جمع نبود، به شوخی گفت Enemy! هر چند بعدش انگار یاد من توی همون جمع افتاده باشه و مرتب گفت شوخی کردم :) ولی این باعث نشد که کل روز حرفش از ذهنم پاک نشه.
روی دوم سکه، وقتی بود که توی کلاس بوکس، مربی هر بار که سمتم میومد می‌گفت کارت عالیه، واقعا با استعدادی، ادامه بده. می‌دونستم که همه این‌ها حرفیه که از سر دلگرمی و از سر مربی بودن به من آماتور می‌زنه (یه چیزی تو مایه‌های شوخی اولی). ولی این هم باعث نشد که با اشتیاق منتظر جلسات بعدی نمونم.
"کلمه"،
معجزه می‌کنه.

.

ح ن: جداسازی، سریال مورد علاقه این روزهام، که یه ایده به شدت جذاب و نه چندان دور از ذهن رو پیاده کرده.
یه شرکت موفق شده با جایگذاری یه چیپ توی مغز، خاطرات کار و زندگی رو از هم جدا کنه.
وقتی خونه‌ای، هیچ ایده‌ای نداری شغلت چیه، اصلا امروز سر کار چیکار کردی. چه اتفاقایی افتاده. بلند می‌شی صبحانه می‌خوری و می‌ری شرکت و بعد یه پلک که به هم می‌زنی میبینی داری از شرکت برمی‌گردی.
جذاب به نظر می‌رسه!
ولی نه برای اون ورژنی که سر کاره!
ورژنی که نمی‌دونه کیه، خانواده داره یا نه، اصن به چی علاقه داره؟ یا حتی دنیای بیرون چه شکلیه. تنها جایی که کل عمرش بوده محل کار بوده.
یه نوع جدید از بردگی.
یعنی توی ذهنت یه شخصیتی به وجود میاری و ازش بیگاری می‌کشی.
مغز ما همینطور شگفت‌انگیزه و ما توی دوره‌ای به سر می‌بریم که کم کم داریم مغزمون رو می‌شناسیم و با شناختنش می‌تونیم کم کم کنترلش کنیم!
و من رو یاد یه ویدیوی شگفت انگیز دیگه میندازه مربوط به سال 2012! دکتر جوزف پرویزی، استاد عصب‌شناس دانشگاه استنفورد، با تحریک الکترودی که روی قسمت مشخصی از مغز بیمار بود، باعث می‌شه اون بیمار چهره متفاوتی رو ببینه! یعنی یه بخشی از مغز هست، که تو با تحریکش، می‌تونی چهره‌ها رو متفاوت از بقیه آدم‌ها ببینی! (لینک این ویدیو)
و اینجاست که از خودت می‌پرسی، آیا دنیایی که می‌بینم واقعیه؟ یا مغز منه که دنیا رو به من دیکته می‌کنه؟

.

Story pin image

قطار

جهان، بسان قطاری است، جاودان در راه
که روی خطّ زمان، چون شهاب می‌گذرد.
گذارش از دل تاریک دره‌های ازل
به سوی دشت مه‌آلود و ناپدید ابد
چه می‌برد؟ که چنین با شتاب می‌گذرد!

مسافران قطار
نه از ازل به ابد، آه، فرصتی کوتاه
همین مسافت بین دو ایستگاه، از راه
در این قطار به سر می‌برند، خواه‌ناخواه
دو ایستگاه که می‌دانی‌اش: تولّد – مرگ
وجود مختصری در میانه دو عدم
به نام عمر، که آن هم چو خواب می‌گذرد!

کنار پنجره‌ای چون مسافران دگر
به آنچه مهلت دیدار هست، می‌نگرم:
به این طبیعت خاموش، کائنات، حیات

که هیچ پرده‌ای از راز آن گشوده نشد -
به سرنوشت بشر
به این حکایت غمگین که «زندگی» نامند

به این هیاهوی دیوانه‌وار بر سر هیچ!

به بی‌پناهی انسان در این ستم‌بازار
به خانواده، به مادر، پدر، وطن، فرزند
به همرهان عزیزی که زودتر از ما
در آن کرانه بی‌انتها، پیاده شدند
به عشق، نور امیدی در این سیاهیِ کور!
به دل، که با همه ناکامی و ملال و شکست
هزار آرزوی ناشکفته در او هست!
به این سفر که کجا می‌روم؟ چه خواهم شد؟

به آسمان، به پرنده، درخت، دریا، کوه
به گرم‌پویی باد،
به سردمهری ماه؛
که بی‌خیال‌تر از آفتاب می‌گذرد.

کنار پنجره‌ام با خیال خود، ناگاه
صدای سوت قطار
ز مهلتی که نمانده است، می‌دهد هشدار:
که قدر نیم نفس منتظر نخواهد شد
پیاده باید شد!

در آن کرانه بی‌انتها، در آن تاریک
تنم به سان غریقی است در کشاکش موج
نه هیچ راه گریزی به بی‌کران فضا
نه هیچ ساحل امنی در این افق پیدا
نه هیچ نقطه پایاب و...
آب می‌گذرد.

- فریدون مشیری -

پ ن: دست که زیر بدنش برد دید سرد شده.
از زیر پیرهن، سینه و پهلوهایش را لمس کرد، سرد بود. غیرممکن بود که مرده باشد.
همین چند لحظه پیش آنجا ایستاده بود، حرف زد، چطور ممکن بود فاصله مرگ و زندگی آنقدر کوتاه باشد؟
او که کاری نکرده بود، نه چاقوئی نه خونی، اگر آدمیزاد به این آسانی می‌مرد سنگ روی سنگ بند نمی‌شود.
ولی واقعیت داشت.
ملیحه مرده بود.
- افسانه و افسون | محمدعلی اسلامی ندوشن با اسم مستعار م.دیده ور -

پ ن: محکوم به مرگی، یک ساعت پیش از مرگ، می‌گوید یا می‌اندیشد که:
اگر مجبور می‌شد بر فراز بلندی یا صخره‌ای زندگی کند،
که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش در آن جا بگیرد،
و در اطرافش پرتگاه‌ها، اقیانوس و سیاهی ابدی،
تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد،
و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا
تمام عمر هزار سال، برای ابد، بایستد؛
باز هم ترجیح می‌داد زنده بماند تا اینکه فوراً بمیرد!
فقط زیستن، زیستن و زیستن
هر طور که باشد،
اما زنده ماندن
و زیستن...
- جنایت و مکافات | فئودور داستایوفسکی -

ح ن:
1. 𝘛𝘩𝘦 𝘝𝘢𝘯𝘪𝘴𝘩𝘪𝘯𝘨 (ورژن 1988) به تصویر می‌کشه که چطور یک سوال و رسیدن به جوابش می‌تونه کل زندگی آدم رو تحت‌الشعاع خودش قرار بده. این که به جایی برسی که بگی: (حاضرم تمام ثروتم رو بدم، فقط بدونم چی شده؟). فیلم ماجرای زوجیه که به مسافرت می‌رن ولی بین راه زن قصه ناپدید می‌شه. مرد قصه سال‌ها دنبالش می‌گرده. مرتب آگهی می‌ده، توی تلویزیون ظاهر می‌شه به امیدی که فقط بدونه اون دختر کجاست؟
این که به یه جواب برسه براش خیلی مهم‌تر از نوع جوابه.
تا این‌که یکی پیدا می‌شه و می‌گه که از سرنوشت اون دختر باخبره! ولی تنها راه فهمیدنش اینه که مرد قصه یه نوشیدنی رو بخوره تا عینا تمام اتفاقاتی که برای دختر افتاده برای مرد هم تکرار بشه!
اینجای قصه، ما می‌دونیم که اگه مرد، اون نوشیدنی رو بخوره احتمالا اتفاق خوبی براش نمیفته.
ولی جای ترسناک قصه همینجاست. این که ما هم مثل خودش فقط برامون مهمه که به جواب برسیم...
2. Silo ماجرای مردمیه که توی یه سیلو زندگی می‌کنن. اجازه بیرون رفتن ازش رو ندارن، چون محیط بیرون خطرناک و سمیه. هیچکس نمی‌دونه چه اتفاقی افتاده. نمی‌دونه کی این سیلو رو براشون ساخته یا اصلا چرا؟
این سردرگمی و بی‌جوابی و ولع مردم برای رسیدن به حقیقت هر چند سال یک بار باعث شورش بزرگی می‌شه...
و من رو یاد خودمون میندازه، توی سیلویی به وسعت کره زمین.
چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم پرت شدیم گوشه ای از کهشکان راه شیری، و در برابر وسعت کائنات حتی هیچ هم نیستیم.
و امید داریم حداقل بعد از مرگ، فرای جواب‌های فانتزی و شعرگونی که توی این دنیا به خودمون می‌دیم، واقعا بفهمیم که چرا؟ چرا اومدیم. چرا رفتیم.
3. و اما "افسانه و افسون" محمد علی اسلامی ندوشن (بله همون ندوشن بزرگ)، ماجرای حلیمه‌ای که به مرور زمان تبدیل به ملحیه می‌شه! از فرش به عرش می‌رسه (شاید هم برعکس). و بعد در عرض چند دقیقه. تمام. از همون مردنا که به خودت می‌گی: فلانی چقدر الکی مرد! و بعد فکر می‌کنی: باید چیکار کنی که الکی نمیری؟ که مردنت معنا داشته باشه؟
4. کلاهبردارها و دیکتاتورها یه تفکر مشترک دارن. این که تو اجازه داری از جهل و ناآگاهی و بدبختی مردم بهره برداری کنی و تا وقتی مردم متوجه نشن گناهی گردنت نیست. این می‌شه که توی فضای فاسدی که مسئولین ارزون داره، آدمای شیاد مثل قارچ رشد می‌کنن.
ویدیوهای محمد جرجندی و کانال وب آموز رو دیدم و مدام حرص خوردم.
دوست دارم برای خودمون کاری کنم. ولی نمی‌دونم چطور.
5. ملیکا بکائی از جمله آدمایی که همیشه بهش غبطه خوردم و تحسینش کردم. این ویدیوش، هم بغض به گلوم میاره هم لبخند به لبم...

** این ویدیو و شعر زیبای شمس لنگرودی هم به عنوان حسن ختام و برای این که یادمون نره امید بالاتر از تمام رنج‌هاست و زندگی پرقدرت‌تر و زیباتر از تمام واقعیت‌های دیگه :)

آدمی

منشين چنين زار و حزين چون روي زردان

شعري بخوان، سازي بزن، جامي بگردان

ره دور و فرصت دير، اما شوق ديدار

منزل به منزل مي‌رود با رهنوردان

من بر همان عهدم كه با زلف تو بستم

پيمان شكستن نيست در آيين مردان

گر رهرو عشقي تو پاس ره نگه دار

بالله كه بيزارست ره زين هرزه گردان

صد دوزخ اينجا بفشرد آري عجب نيست

گر در نگيرد آتشت با سينه سردان

آن كو به دل دردي ندارد آدمي نيست

بيزارم از بازار اين بي هيچ دردان

آري هنر بي عيب حرمان نيست ليكن

محروم‌تر برگشتم از پيش هنردان

با تلخكامي صبر كن اي جان شيرين

داني كه دنيا زهر دارد در شكردان

گردن رها كن سايه از بند تعلق

تا وارهي از چنبر اين چرخ گردان

- هوشنگ ابتهاج (ه‍. ا. سایه) -

پ ن: بعضی چیزها را نمی‌شود گفت.بعضی چیزها را احساس می‌کنید.
رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست.
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.
- چشم‌هایش | بزرگ علوی -

پ ن: بله، ممکن است دیگران رفتار ما را نفهمند، اما چه باید کرد؟!
اگر دیگران انتظار داشته باشند که فقط کارهایی انجام دهیم که آن‌ها بفهمند و تصمیم‌هایی بگیریم که آن‌ها دلیلش را درک کنند، عملاً انتظار دارند زندگی ما در سطح درک و نگاه آن‌ها به زندگی باشد.
بگذار بگویند غیرمنطقی هستیم یا ضد اجتماعی هستیم، اما به این می‌ارزد که خودمان باشیم.
تا زمانی که رفتار ما و تصمیم‌های ما به کسی آسیبی نمی‌زند، ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم.
چقدر زندگی‌ها که با این توضیح خواستن‌ها و تلاش‌های بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته‌اند.

- هنر عشق ورزیدن | اریک فروم -

پ ن: دانلود آهنگ (ای نازنین | داریوش)

خ ن: می‌گفت سلول‌های بدن ما، یه آگاهی فردی دارن و یه آگاهی جمعی.
مثلا سلول معده هم داره به صورت فردی کارهاش رو می‌کنه و هم می‌دونه که بخشی از یه موجود بزرگ‌تر به اسم معده‌اس!
سلول‌های کنار هم از طریق Gap Junctions با هم ارتباط برقرار می‌کنن و حتی گاهی دچار "در هم‌آمیختگی سیگنال‌ها" می‌شن، یعنی یه سلول به جایی می‌رسه که دیگه هیچ تفاوتی بین سیگنال درون خودش و سیگنال سلول‌های مجاورش قائل نمی‌شه :)
می‌گفت وقتی سلولی سرطان می‌گیره، دچار فراموشی می‌شه...
و دیگه یادش نمیاد جزو چه جمعیتیه و ارتباطش رو با سلول‌های سالم از دست می‌ده.
...
شاید ما آدم‌ها هم فراموشی گرفتیم.
شاید اگه یادمون بیاد،
زمین جای قشنگ‌تری برای همه بشه...

** مایکل لوین، داره سعی می‌کنه با برگردوندن حافظه جمعی سلول‌های سرطانی، سرطان رو درمان کنه.

یار

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

- حسین منزوی -

ح ن: زندگی، یعنی مجموعه ای از تجربه ها و واقعیت هایی که توی جامعه و اطرافیان می‌دیدم، بهم یاد داده بود که ازدواج یعنی خودت رو رها کردن و اسیر دیگری و بدتر از اون، اسیر جمع‌های مردسالارانه سنتی ایران شدن!
این شاید برای کسایی که از اول هم خودشون رو نداشتن و از خودشون فراری بودن، یا کسایی که برای تحقق آرزوهاشون دنبال کسی غیر از خودشون می‌گردن خوشایند به نظر برسه!
ولی برای منی که مدت‌ها بود روند آشتی با خودم رو طی کرده بودم، منی که برای پر کردن تنهاییم نیاز به کسی نداشتم و دنیای خودم به اندازه کافی جذاب بود، ازدواج یه تغییر ترسناک بود!
ولی "تو" بهم ثابت کردی که اشتباه می‌کردم.
راستش رو بخوای توی این مدت بارها سر اتفاقات مختلف تعجب کردم و توی دلم با لبخند گفتم: "اِ! پس اینجوری هم می‌شد؟"
تو برای من بیشتر از همسر، یه دوست بودی.
و آدم باید خیلی خوشبخت باشه که با دوست صمیمیش تو یه خونه زندگی کنه :)

ح ن: "می‌تونم کنارت خودم باشم".
می‌دونم که باید ماسک قوی بودن رو به چهره بزنم و برم بین آدمایی که ممکنه هر لحظه رنگ عوض کنن،
برم بین کسایی که یاد گرفتم هیچوقت از یک رنگ بودن و یکی بودن ظاهر و باطنشون مطمئن نباشم،
ولی می‌دونم که بعدش،
می تونم از در خونه بیام تو،
و ماسک قوی بودنم رو درست مثل کفش‌هام جلوی در جا بذارم.
می‌تونم خودم رو برات سانسور نکنم.
می‌تونم روت حساب کنم.
می‌تونم کنارت باز هم رشد کنم.
تولدت مبارکمون باشه یار :)

من پر از نورم و شن

از اتفاق چشم تو باران به من رسید
باران رنج های فراوان به من رسید

از اتفاق چشم تو صدها هزار سال...
صدها هزار سال پریشان به من رسید


صدها هزار سال پیاپی قدم زدم
صدها هزار مقصد ویران به من رسید


از روزگار کوه و بیابان گذشتم و
شب پرسه های شهر و خیابان به من رسید

از چشم ها دو حسرت در حال سوختن
از شانه ها دو شانه ی لرزان به من رسید

از روزها غریبی و دلتنگی مدام
از خواب ها پریدن و هذیان به من رسید


گفتی پرنده باش، شدم، بال و پر زدم
دلتنگی ات به هیات طوفان به من رسید،

از اتفاق چشم تو افتادم از خودم
بالی نبود و سوختن جان به من رسید

- عادل سالم -

پ ن: و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.
- عطار / تذکرة الأولیاء / ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی -

حکیمه نوشت: نمی‌دونم "از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟"*
یا حتی "به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم"
ولی می‌دونم وقتِ بیدارشدن و به خواب رفتن خورشید، آسمون به قدری زیبا و پر از رنگ می‌شه که می‌تونم مدت‌ها بهش خیره شم و همه چیز رو فراموش کنم.
نمی‌دونم "آدمی چیست؟ چیستم من و چیستی تو؟"*
ولی می‌دونم چند وقت پیش که با یار روی تتمه پاییز قدم می‌زدیم، زیبایی‌هایی دیدم که هر کدوم به تنهایی می‌تونستن دلیل قاطعی باشن برای "بودن".
نمی‌دونم...
خیلی چیزها هست که نمی‌دونم...​​​​​​.
ولی "
می دانم ،سبزه ای را بکنم خواهم مرد"*
■■■
"می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن.
و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج."

* مولانا
*محسن عمادی
*سهراب سپهری

لنگر

خبر داری دراین خاموشی سرد
چه طوفانی، چه غوغائی نهفته‌است
خبر داری درین یک قطرۀ اشک
به چشم من چه دریائی نهفته‌است؟

زبانم گر چه راز دل نمیگفت
نگاهم با تو گرم گفتگو بود
مرا - ای همچو عمر رفته از دست! -
گل رویت بهار آرزو بود

چو دانستی که بخت از من رمیده‌ست
تو هم - ای جان شیرین! - رو نهفتی
نگفتی از من بیدل چه دیدی
نگفتی - جان شیرینم! - نگفتی!

امید من! نمی‌خواهی بدانی
که پلها در قفای ما شکسته‌ست؟
رهی گر هست، پیش روست، زیرا
ره برگشت ما، دیریست بسته‌ست

- ایرج دهقان -
تهران- اردیبهشت 1331

پ ن: ما اینجاییم
که آبجو بنوشیم
جنگ را تمام کنیم
و به نابرابری‌ها بخندیم
و آنقدر خوب زندگی کنیم
که مرگ
از گرفتنِ جانمان بر خود بلرزد.
- چارلز بوکوفسکی -

ح ن: پرم از شعرای قشنگی که خوندم و باید اینجا آرشیو کنم،
پرم از داستانای نگفته‌ای که باید بنویسم،
و لیست بلندبالای کتابایی که باید بخونم، فیلمایی که باید ببینم، پادکستا و سخنرانیایی که باید گوش بدم.
خیلی به خودم، و مفهوم زندگی فکر می‌کنم.
به این فکر می‌کنم که تا همین چند سال پیش چقدر درک بعضی چیزا برام سخت بود!
ولی الان خیلی بهتر و بیشتر و راحت‌تر درک می‌کنم.
و می‌دونم این راه آخر نداره و می‌شه تا بی‌نهایت رشد کرد...
توی کتابی که این روزا می‌خونم، یه مفهوم جالبی بود: "لنگر انداختن".
لنگر انداختن به لحظات خوب زندگی.
وقتی اتفاق خوبی برات میفته که می‌گی کاش می‌شد حس خوبش و تا ابد فراموش نکنم،
به اون لحظه لنگر بنداز. با یه جمله، یا یه ژست و علامت خاص.
بعد ازون هر وقت اون علامت رو دیدی می‌تونی حس خوبت رو به خودت یادآوری کنی و دوباره و چندباره غرق در لذت شی.
حس می‌کنم دم‌دمای رسیدن به جواب سوال سختی‌ام که مدت‌ها برای حل کردنش وقت گذاشتم!
شاید گذرا باشه، ولی اونقدر شیرین هست که بهش لنگر بندازم :)

زندگی دوم

گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است

سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است

در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن

بی‌روی تو ای سرو گُل‌اندام، حرام است

گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است

چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است

در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را

هر لحظه ز گیسو‌ی تو خوش بوی مَشام است

از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر

زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است

تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه‌، مُقیم است

همواره مرا کویِ خرابات مُقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

مِی‌خواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است

حافظ منشین بی‌مِی و معشوق زمانی

که‌ایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است

- حافظ -

پ ن: شما صاحب دو زندگی هستید. دومی زمانی آغاز می شود که در می یابید فقط یک زندگی دارید...
- کنفسیوس -

ح ن: ما آدم ها، هر قدر از هم دور یا به هم نزدیک، هر قدر از هم متنفر یا به هم علاقمند،
توی ریشه ای ترین بخش های وجودی مون به هم متصلیم.
من شکی ندارم رنجی که امروز به دیگری وارد می کنیم، توی دنیای لامکان و لازمان، بیشتر از هر چیز باعث آزار خودمون خواهد شد.
جهنم، دیگ پر از آتیش و هیزم نیست.
جهنم همون لحظه ایه که می فهمی تبری که قرار بود درخت دیگه ای رو از پا درآره، به ساقه و ریشه خودت زدی...

به طرف خورشید

بی تو دلم از سردی ایام می سوزد
در چشمهایم باغی از بادام می سوزد

آتش گرفته چشم های روشنم بی تو
با شعله های آبی آرام می سوزد

از بس حواس خانه پرت خاطرات توست
هی چایمان یخ میزند، هی شام می سوزد

دیوان سعدی بغض دارد شعر حافظ درد
تنها نشسته مولوی، خیام می سوزد

لبريزم از حس غزل اما گلوی من
از بغض های خسته ناکام می سوزد

دست دلم دادم تمام واژه هایم را
بی تو ولی انگیزه و الهام می سوزد

- بی تا امیری -

پ ن 1:
خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببَرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو می‌تاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

دوزخ جور برافروز که من تاقوکم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
- وحشی بافقی -

پ ن 2:
سندباد: [بی آرام] من باید بروم. باید بدانم اگر وجود من لازم نبود، اگر نباید کاری به دست من می شد، چرا به دنیا آمدم. باید بدانم، تو با من خواهی بود وهب؟
وهب: می خواهی کجا بروی سندباد؟
سندباد: کجا؟ پرسیدی کجا؟ تا هرکجا بشود وهب. هرجا حقیقت را بیابم؛ شاید به طرف خورشید.

- هشتمین سفر سندباد / بهرام بیضائی -

ح ن 1: وقتی خودت رو خیلی دور از مرگ تصور کنی، برای لذت بردن از زندگی دنبال تجربه چیزای عجیب و غریبی.
زندگی عادی کمتر تو رو به هیجان میاره.
ولی اگه به این فکر کنی که زندگی زیادی جلوی روت نداری، و هر لحظه امکان خاموشی چراغ وجودت هست،
اونوقت حتی چند دقیقه با آرامش چای خوردن کنار آدم های امن و عزیز زندگیت، برات لذت بی پایان به همراه داره.
"لورا کارستنسن"، استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد، حرف ساده و جالبی می زد. این که هر وقت اتفاق ناگواری براش میفته از خودش می پرسه "آیا اگر قرار باشه فردا بمیرم این اتفاق اهمیتی خواهد داشت؟" و خب، البته که [تقریبا] همیشه جواب این سوال "نه" خواهد بود...

دنیای من

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری

غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم

شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی

گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو

تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

- سعدی -

.

پ ن 1 : گاهی ، اگر که عشق ،
تو را دستِ کم گرفت ...
تقصیر توست !
دستِ مرا کم گرفته ای ... !
- آرش شفاعی -

.

ح ن (حکیمه نوشت): از بچگی شاید صدها بار شنیده بودم که "اگر نگاهت رو تغییر بدی، دنیا تغییر می کنه" (یا چیزی مثل این). تا مدت ها این جملات برام یه سری اشیاء سانتی مانتال و فانتزی بودن که هر چند وقت یک بار به عنوان جمله انگیزشی به خودم و دیگران یادآوری می کردم بدون این که ته دلم بهش اعتقاد داشته باشم.
ولی این روزها خیلی خیلی خوب درکش می کنم.
دنیا بی نهایت شگفتی در خودش داره و هر اتفاقی می تونه از بی نهایت بُعد دیده و درک بشه.
آدم عاشق جز عشق نمی بینه و تمام اتفاقات رو از منظر عشق توصیف می کنه،
یا آدم بدذات و موذی فقط اون بخشی از دنیا رو می بینه که با چشما و بینایی محدودش براش قابل درکه و از هر اتفاقی فقط چیزی رو دریافت می کنه که توی دایره المعارف باریکش تعریف شده.
آدم کنجکاو و جستجوگر مدام در حال تعجب کردن و کشف کردنه و آدم ساکن و متعصب هم فکر می کنه اگر چیزی خارج از چهارچوب اعتقادات و خط فکریشه دشمن محسوب میشه و باید نابود شه.
خیلی از ما، تا مدت ها، فکر می کنیم نورافکن دنیا صرفا روی ما روشنه و کل دنیا مشتاقانه منتظر دیدن قصه زندگی ماست.
مدتی طول می کشه تا بفهمیم هر کس فقط توی دنیای خودش قهرمان و مرکز توجهه!
و آدما همه شون در حال دست و پنجه نرم کردن با دنیای خودشون و مشکلات دنیای خودشونن...
بعله...
نگاه ما، دنیای ما رو می سازه.
ما روی همین کره خاکی، بی نهایت دنیا داریم. من توی دنیای خودم زندگی می کنم و دنیا رو از دریچه چشمای خودم می بینم.
دنیایی که هیچکسِ غیر از من قادر به دیدنش نیست. و دنیایی که هیچکس غیر از من قادر به تغییرش نیست...
***
***
قسمت چهارم پادکست باران، کتاب تفکر کند و سریع، راجع به خیلی چیزا حرف زد. از جمله راجع به اثر "هاله".
اثر هاله مث یه شبح توی کل تصمیمات ما حضور داره و ناخودآگاه باعث میشه تصمیماتمون جهت دار بشن.
مثلا احساس من نسبت به آقا یا خانوم ایکس، باعث میشه نسبت به عملکردش نظر متفاوتی داشته باشم.
اگر احساس خوبی بهش داشته باشم، احتمالا سعی می کنم کارای اشتباهش رو هم توجیه کنم.
و اگر احساس بدی داشته باشم، بی بروبرگرد اشتباهاتش رو محکوم می کنم.
مراقب اثر هاله باشیم.
قهرمان دنیای خودمون بمونیم و اجازه ندیم به خاطر اثر هاله دنیای خیالی ای بسازیم که سال های نوری از واقعیت دوره...

.

ح ن (حکیمه نوشت): احتمالا خیلی هاتون تیکه های از کنسرت اخیر Adele رو که وایرآل شده بود دیدید.
به خصوص بغضش رو موقع خوندن آهنگ Someone Like You. سال ها پیش یه پادکست گوش میدادم که ماجرای آلبوم 21 ادل بود و با دیدن ویدیوهای اخیرش دوباره یاد اون پادکست افتادم و حتی دوباره شنیدنش هم برام لذت بخش بود.
اگر شما هم این خواننده خوش صدا، خوش قلب، دوست داشتنی، متواضع و قوی رو دوست دارید، توصیه می کنم حتما این پادکست رو گوش بدید...
پادکست آلبوم، آلبوم دوم، «خاطرات را افسوس‌ها می‌سازند»

و به همین بهانه این یکی آهنگ قشنگش رو هم گوش بدید و کیف کنید ♥

.

خواب

خواب خواب خواب

او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند افتاب

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کند

جویبار گیسوان خیس من

روی سینه اش روان شده

بوی بومی تنش

در تنم وزان شده

خسته دل نگاه می کنم :

آسمان به روی صورتش خمیده است

دست او میان ماسه های داغ

با شکسته دانه هایی از صدف

یک خط سپید بی نشان کشیده است

دوست دارمش ...

مثل دانه ای که نور را ...

مثل مزرعی که باد را ...

مثل زورقی که موج را ...

یا پرنده ای که اوج را ...

دوست دارمش ...

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم :

کاش با همین سکوت و با همین صفا

در میان بازوان من

خاک می شدی

با همین سکوت و با همین صفا ...

در میان بازوان من

زیر سایبان گیسوان من

لحظه ای که می مکد تورا

سرزمین تشنه تن جوان من

چون لطیف بارشی

یا مه نوازشی

کاش خاک می شدی ...

کاش خاک می شدی ...

تا دگر تنی

در هجوم روزهای دور

از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

با تن تو خو نمی گرفت

تا دگر زنی

در نشیب سینه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی دوید

نغمه دل تو را نمی شنود

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم

مثل موجها تو از کنار من

دور می شوی ...

باز دور می شوی ...

روی خط سربی افق

یک شیار نور می شوی

با چه می توان عشق را به بند جاودان کشید ؟

با کدام بوسه با کدام لب ؟

در کدام لحظه در کدام شب ؟

مثل من که نیست می شوم ...

مثل روزها ...

مثل فصلها ...

مثل آشیانه ها ...

مثل برف روی بام خانه ها ...

او هم عاقبت

در میان سایه ها غبار می شود

مثل عکس کهنه ای

تار تار می شود

با کدام بال می توان

از زوال روزها و سوزها گریخت ؟!

با کدام اشک می توان

پرده بر نگاه خیره زمان کشید ؟

عشق را به بند جاودان کشید ؟

با کدام دست ؟

خواب خواب خواب

او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند افتاب

- فروغ فرخزاد -

.

پ ن : ما را نه غم دوزخ و نه حرص یهشت است !

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم ...

- مولانا -

.

ح. ن (حکیمه نوشت): انسان مدام در حال تغییر و چه بسا بیگانه شدن با ورژن های قدیمی خودشه.
بعد یک روزی و یک جایی، وقتی اتفاقی با یکی از اون ورژن ها برخورد می کنه،
اونقدر باهاش احساس غریبگی می کنه که توی نگاه اول حتی نمی شناسدش!
می خوام بگم زندگی می گذره. با تمام خوبی ها و بدی هاش می گذره.
و درد یا حتی شادی ای که امروز تجربه می کنی، توی فردای نزدیک حتی جرقه ای رو هم در تو روشن نمی کنه.
دوست دارم پرواز کنم به گذشته،
و تمام ورژن های قدیمیم رو محکم در آغوش بگیرم،
و توی گوش همه شون این رو تکرار کنم.
که زندگی می گذره.
که دردی که امروز می کشی رو می فهمم.
ولی صبور باش عزیزمن :)

.

ح. ن (حکیمه نوشت): - در راستای قسمت سوم پادکست باران / کتاب تفکر کند و سریع / دنیل کانمن -
چیزی که برام جالب بود این بود که ذهن در کل علاقه داره از تفکر سریع استفاده کنه.
چرا؟ چون ذهن هم مثل تمام سیستم های دیگه توان محدودی داره و تفکر سریع انرژی کمتری ازش می گیره.
جالب تر این که زمانی که ذهن احساس آرامش خاطر داره، حس می کنه خطری تهدیدش نمی کنه و چندان نیازی نمی بینه بره سراغ تفکر کندش.
به خاطر همینه که توی روزهای صاف و آرام زندگی مون احتمال این که تصمیمات اشتباه بگیریم و مثلا سرمایه گذاری های اشتباه انجام بدیم بیشتره.
در مقابل، وقتی اوضاع بده، ذهن هشیارتره و مدام داره از تفکر کندش استفاده می کنه.
این روزا هم اگه زیادی ادامه دار بشن ذهن انرژی زیادی مصرف می کنه، حتی برای کم اهمیت ترین تصمیمات، و ممکنه جایی که واقعا نیازه کم بیاره...
پس آگاه باشیم از این ساز و کار ذهن.
اگر حرفی و کاری به دیگری آسیب می زنه و توی زندگی دیگری اثرگذاره، جلوی تفکر سریعمون رو بگیریم.
و کارهایی که برای روح و جسممون مفیده رو به عادت تبدیل کنیم تا تفکر کند مانعی برای انجام دادنشون نشه.

.

.

آرشیو - 1

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست

صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست

باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد

دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

پیشِ من از مزاحمت بادها نگو

طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد

یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای ؟

خب کیفر صنوبر بی برگ و بار چیست ؟

روزی قرار شد برسیم آخرش به هم

حالا بگو پس از نرسیدن ، قرار چیست ؟

- مهدی فرجی -

.

پ ن 1 : در حسرت تو مــــیرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من ...

- شهریار -

.

پ ن 2 : نه تو را از روبرو با جای مهری پینه بسته

من تو را از پشت سر ، با زخم خنجر می شناسم !

- حسین جنتی -

.

پ ن 3 : تن داده ام که رقص سرانگشت های تو

بندم کند ، عروسک بازیگرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می خواستی و آه !

غافل شدم از اینکه کس دیگرم کنی

من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی

من یک دروغ محضم اگر باورم کنی

- مهدی فرجی -

.

" شعرها از سری پست های آرشیوشده منتشر نشده هستن مربوط به سال ها پیش "
(به آرشیوی از شعرا توی یه وبلاگ حذف شده م دسترسی پیدا کردم که مربوط به حدودای سال 94 میشن و حیفن که اینجا هم ثبت نشن ).

.

خ ن: اخیرا به یه پادکستی گوش میدادم که فصل اولش توضیح و تفسیر کتاب (تفکر کند و سریع) دنیل کانمن بود و چقدر ماااااه بود. کلی کیف کردم از شنیدن کتاب به همراه تمام شعرا و حکایتایی که "پوریا احمدی پور" از مولانا و سعدی و حافظ و... می گفت.
دیروز دوباره شروع کردم به گوش دادنش از قسمت اول و تصمیم گرفتم بعد از هر قسمت ازش بنویسم تا خودمم یادم نره انسان چقدر موجود نسبی، ناقص و خطاکاریه (گناهکار نه، خطاکار).
ذهن انسان از دو تا روش برای فکر کردن استفاده می کنه. تفکر سریع و تفکر کند.
برای تفکر سریع ما هیچ زحمتی نمیکشیم، ذهنمون هیچ انرژی ای صرف نمی کنه و یه جورایی به صورت بداهه ما رو به جواب میرسونه. از عواملی که این روش فکر کردن رو شکل می دن میشه اشاره کرد به عادات و کلیشه ها. مثلا اینکه طبق کلیشه جامعه یا کلیشه تفکری که در من غالبه، اگر کسی پوششی خلاف پوشش دلخواه من داره خیلی سریع بهش برچسب بزنم. این برچسب زدن و نتیجه گیری سریع بدون هیچ فکری اتفاق افتاده و هر بار هم به نتیجه گیری مشابهی منجر میشه.
و در مقابل، تفکر کند که برای به جواب رسیدن تحلیل میکنه و انرژی نیاز داره. طبیعتا نتیجه این تفکر هم وابسته هستش به میزان اطلاعات، دانش و قدرت تحلیلی که آدم داره.
آدم به خاطر تمام محدودیت هایی که داره، نمی تونه هیچوقت به خطای تصمیم گیری صفر برسه ولی همین آگاهی به محدودیت هاش باعث میشه یک قدم جلوتر بره و زندگی رو برای خودش و اطرافیانش آروم تر کنه و حداقل از گروه "آنکس که نداند و نداند که نداند" خارج بشه :)
* به نظر شما کدوم خط بلندتره؟ :)

.

قسم به شعر

مُردم ! چقدر فاصله ؟ آخر نمی شود ...

یک عمر صبر کردم و دیگر نمی شود

حسی که سال ها به تو ابراز کرده ام

زیر سوال رفته و باور نمی شود

هر شب اگر چه دسته گلی آب می دهی !

بی فایده ست ! عشق تناور نمی شود

ای سوژه تمام غزل های قبل ازین

بعد از تو "باز" یارِ کبوتر نمی شود

افتاده ام درست تهِ چال گونه ات

پایِ دلم شکسته و بهتر نمی شود

نابرده رنج ، گنج ، میسّر اگر شود ...

با تارِ مویی از تو برابر نمی شود

مصداق شعرِ "بی همگان سر شود" شده

بی تو ولی ... به شعر قسم ... سر نمی شود ...

- امید صباغ نو -

خ ن: هنوز که هنوز است وقتی پا درون خانه ات می گذارم ،
حس می کنم که هستی !
مثلا نشسته ای کنار بخاری
یا ... از فرط تنهایی یک گوشه دراز کشیدی
حس می کنم وقتی شب ها به تو فکر می کنم مرا می بینی !
و بیشتر از گذشته من را می فهمی ...
انگار که از روح خودت داده ای به دیوارها
به فرش ها
به طاقچه قدیمی ای که عکس تو از خیلی وقت ها پیش ،
روی آن خودنمایی می کند ...

- حکیمه ب -

خ ن: یکسال گذشت از روزی که
برای آخرین بار در آغوشت گرفتم و گفتم :
{برایم دعا کن} ولی ...
سنگینی گوش هایت نگذاشت بشنوی ...
یکسال گذشت از روزی که من سوار ماشین شدم
برای آخرین بار نگاهی به پشت سر انداختم
و برایت دست تکان دادم
و تو را دیدم که کاسه آب را پشت سرمان ریختی
و راننده که با حسرت گفت :
{حِیف اُوسّون قَدیمی لَر ...}
بعد از آن ...
دیگر تو را ندیدم .
رفتی .
و حیف شدی .

- حکیمه ب -

خ ن: یادم رفته بود.
این صحنه رو از آبای دوست داشتنیم یادم رفته بود.
این آخرین تصویری بود که ازش دیدم...
سال 1394...
واقعا از این زیستن و بودن رنج آوری که برای نوع بشر مقدر کردی چه هدفی داری خدای من؟
...

شعرها و دو تا دل نوشته اول (خ ن) از پست های آرشیو شده منتشر نشده ای مربوط به فروردین 95 هستش).

به به :)

به تو از تو می نویسم

به تو ای همیشه در یاد

ای همیشه از تو زنده

لحظه های رفته بر باد

وقتی که بن بست غربت

سایه سار قفسم بود

زیر رگبار مصیبت

بی کسی تنها کسم بود

وقتی از آزار پاییز

برگ و باغم گریه می کرد

قاصد چشم تو آمد

مژدهٔ روییدن آورد

به تو نامه می نویسم

ای عزیز رفته از دست

ای که خوشبختی پس از تو

گم شد و به قصه پیوست

ای همیشگی ترین عشق

در حضور حضرت تو

ای که می سوزم سراپا

تا ابد در حسرت تو

به تو نامه می نویسم

نامه ای نوشته بر باد

که به اسمت چو رسیدم

قلمم به گریه افتاد

ای تو یارم روزگارم

گفتنی ها با تو دارم

ای تو یارم از گذشته یادگارم

به تو نامه می نویسم

ای عزیز رفته از دست

ای که خوشبختی پس از تو

گم شد و به قصه پیوست

در گریز ناگزیرم

گریه شد معنای لبخند

ما گذشتیم و شکستیم

پشت سر پل‌های پیوند

در عبور از مسلخ تن

عشق ما از ما فنا بود

باید از هم می گذشتیم

برتر از ما عشق ما بود

- اردلان سرفراز -

.

پ ن: هرگز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
وز دیده من خیال روی تو نرفت
در آرزوی تو عمر بردم شب و روز
عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت...
- مولانا -

.

خ ن: دیروز که بعد مدت ها این ترانه ابی رو گوش میدادم، ناخودآگاه چشمام رو بستم و گفتم : به به :)
به به به این آهنگ. به به به این ترانه. به به به اردلان سرفراز. اونجا که می گه:
(
ای همیشگی ترین عشق / در حضور حضرت تو / ای که می سوزم سراپا / تا ابد در حسرت تو)
یا اون جا که می گه: (باید از هم می گذشتیم / برتر از ما عشق ما بود)
ظاهرا باید غمگین بشیم با این آهنگ، ولی من حقیقتا جز زیبایی چیزی نمی بینم :)
همین کار رو آهنگ "تحمل کن" با ترانه فوق العاده "ایرج جنتی عطایی" با من می کنه. همونجا که انگار معشوق میخواد بذاره و بره و عاشق به قشنگ ترین و لطیف ترین و ظریف ترین شکل ممکن می گه:
(منو نسپر به فصل رفته ی عشق / نذار کم شم من از آینده ی تو / به من فرصت بده گم شم دوباره / توی آغوش بخشاینده ی تو )
به به :)

.

خ ن: یه دوست: " ما آخرین نسلی هستیم که دنیای بدون اینترنت رو تجربه کردیم"
متاسفانه آدم به همه چی عادت میکنه و خوشبختانه آدم به همه چی عادت می کنه :)

.

ذهن آشفته من

مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت

مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟

مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریادِ دَف و نِی بخش

که سازِ شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی

دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ

که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد

- حافظ -

پ ن: دلم به بوي تو آغشته است
سپيده دمان
كلمات سرگردان بر ميخيزند و خوابالوده دهان مرا ميجويند
تا از تو سخن بگويم
كجاي جهان رفته اي
نشان قدم هايت
چون دان پرندگان
همه سوئي ريخته است
باز نميگردي، ميدانم
و شعر
چون گنجشك بخار آلودي
بر بام زمستاني
به
پاره يخي بدل خواهد شد.
- شمس لنگرودی -

پ ن:
کافر نِه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است...
- شهریار -

خ ن: از یه مدت قبل شروع به انتقال یه سری از اشعار جامونده به کانال تلگرامم کردم که مربوط می شن به یه بازه ای حدودای 4 سال پیش.
یه جورایی برام مرور خاطرات که نه، مرور "احوالات" بود...
آدمی موجود عجیبیه... توی زمان حال که هست، مرتب احساس حق به جانب بودن می کنه. حس می کنه مشکلاتش بزرگترین مشکلات دنیا و زندگیش منحصربفردترین زندگی دنیاست! ولی گذشت زمان سراغش میاد و مرتب "خودش" رو برای "خودش" نقض می کنه.
احتمالا تا وقتی یاد نگیری که زندگی قرار نیست که هیچوقت آسون باشه، وضع همینه.
بعد کم کم ماتیلدای وجودت که می پرسید: "زندگی همیشه اینقدر سخته یا فقط وقتی بچه ای؟" تبدیل می شه به لئون دوران پختیگت و می فهمی که بعله... زندگی هیچوقت آسون نمی شه. تو سخت می شی...
من همیشه از مرگ می ترسیدم و می ترسم. توی گذشته دور همیشه برام سوال بود که آدما چطور می تونن آرزوی مرگ کنن؟ تا اینکه مادربزرگی که روزگاری داشتم (آبا)، پسرش رو از دست داد و دیگه هیچوقت زندگیش مث قبل نشد... اونجا بود که فهمیدم آدما به مرور اونقدر از دست میدن و از دست میدن و از دست میدن، که یه روزی به خودشون میان و میبینن که کسی نمونده. اونوقته که دیگه در برابر مرگ چیزی برای از دست دادن ندارن...
به قول وحشی بافقی:

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند / پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

نه! نه اینکه الان اتفاق خاصی برای من افتاده باشه. من هنوز زندگی می کنم و لحظات خیلی زیادی از زندگی لذت می برم و هنوز بابت داشته های ارزشمندم، به حسب عادت، خدا رو شکر می کنم! ولی شعر و ادبیات برای من چیزیه که باهاش به جاهای عمیق تری سفر می کنم. جایی که هر چند مث قبل ازش مطمئن نیستم، ولی هنوز امید دارم مرگ براش آخر خط نباشه...

بدون عنوان

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

- رهی معیری -

پ ن: سوزی که در آسمان نگنجد دارم / وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر / آن غصه که در جهان نگنجد دارم
- خاقانی -

خ ن: شنیدن حرف ها و صدای به ظاهر آرامش بخش مجتبی شکوری جزو علاقه مندی هام بود! شاید چون با اون حالت شعرگون صحبتاش و ترکیب موزیک ارتباط زیادی برقرار می کردم.
توی یکی از اپیزودها درباره کتاب "رو به خورشید" اروین دیالوم صحبت می کرد. یه جمله ای گفت که به خاطر همون یک جمله رفتم و اون کتاب رو خوندم... ولی اون اتفاقی که ازش حرف زده بود اونطوری نبود که توی کتاب نوشته باشه، بلکه کاملا بهش شکل عامه پسند و بزک کرده ای داده بود، بزکی دقیقا از جنس "من یک دیوارم" و "لحظه دارچین" و "خدا هست". یعنی همون اپیزودهایی که معروفیتش باهاش آغاز شد.
این رو قبول دارم که همه آدمها یه نیمه تاریکی دارن که مواجهه باهاش و معرفیش کار به شدت سختیه (خودم بارها توی این کار شکست خوردم و هنوز که هنوزه فرار رو به مواجهه با نیمه تاریکم ترجیح می دم)، این رو قبول دارم که امکان نداره آدمی روی زمین باشه که اشتباه نکرده باشه و دروغ نگفته باشه و خیلی وقت ها منفعت خودش رو اولویت قرار نداده باشه.
ولی چیزی که من رو می ترسونه اینه که همه این کارها بدون ذره ای عذاب وجدان و به قصد فریب انجام بشه و ادامه داشته باشه... این که همه اینها برنامه ریزی شده باشه و اون شخص همچنان و صرفا نگران منفعت خودش و هم کیشانش باشه...
سعی می کنم زیاد پیش نرم و قضاوت نکنم و به جاش سکوت کنم و ببینم چه اتفاقات دیگه ای میفته.
از پیج شکوری عبور می کنم و میرم سراغ پادکست دیگه ای. به شدت سر و صدا کرده و حرفاش اونقدر هم پربیراه نیست!
هر چند دوره های پولیش می زنه توی ذوقم و عجیبه برام که با وجود مخالفت با حکومت فعلی، کتابش در ایران چاپ میشه و اتفاقا جزو پرفروش ترین ها هم می شه!
کل جایگاه فعلیش رو دستاورد خودش و پشتکارش و نگاهش می دونه ولی مدام به این فکر می کنم که اگه این شخص هم یه آدم معمولی (منهای اون چند درصد خواص) بود، آیا توان این رو داشت که زیر سن قانونی و به تنهایی به گرون ترین شهر دنیا مهاجرت کنه؟
سعی می کنم برای این مورد هم فعلا سکوت کنم و ببینم گذشت زمان چطور اوضاع رو تغییر میده...
...
ولی از دیدن آدمهای اینجوری که توی فضای مجازی به طرز وحشتناکی زیاد شدن، و از دیدن تحسین ها و بت سازی هایی که در قبالشون از سمت مردم میبینم، حس خوبی نمی گیرم!
فرض کن دو نفر قراره مسابقه دو بدن. دست و پای یکی رو قطع می کنن و به یکی دیگه تقویت کننده میدن و بادش میزنن! حالا شرایط اینطوری شده که اون نفر دوم مدام از خودش تعریف می کنه و برنده شدن توی مسابقه دو رو دستاورد هوش و ذکاوتش می دونه و اون مفلوکی که دست و پاش رو قطع کردن به باد انتقاد میگیره که حتما خودت نخواستی برنده شی! دردناک ترش اینجاست که همین آدم، حرفای دومی رو باور می کنه و فکر می کنه از سر صداقت داره حرف میزنه و باور می کنه که راستی راستی اگه "بخواد" قراره دست و پا درآره!
خلاصه که فهمیدم قرار نیست کسی بیاد که همیشه حرفای راست و درست بزنه...
و قرار نیست من جایی یا کسی یا چیزی رو پیدا کنم که جز راستی و حقیقت از دهانش بیرون نیاد!
یاد گرفتم بشنوم، و به تجربیات و دانش و هوش خودم، هر چند محدود، اعتماد کنم و هر حرفی رو که به نظرم خزعبل به نظر رسید، بدون اینکه گوینده ش برام مهم باشه، دور بریزم. و البته که "بت سازی ممنوع!" و "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست!"

سرچشمه هاى الهام و انرژى

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق

پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم

تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست

دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو

جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

- عطار -

پ ن: مشکل اینه که کریسی تو هم مثل منی. جفت‌مون احساساتی هستیم. دست خودمون هم نیست. نسل ما هنوز درگیر احساسات قدیمی‌شه. همون بخشی که هنوز دوست داره باور داشته باشه که درون هر کدام از ما یه چیز دست‌نیافتنی وجود داره. یه چیز منحصر به فرد که به جای دیگه‌ای نمیشه منتقلش کرد. ولی همچین چیزی وجود نداره، حالا دیگه این رو می‌دونیم. تو این رو می‌دونی. برای آدم‌های سن ما دست برداشتن ازش سخته.
- کلارا و خورشید / کازوئو ایشی گورو -

پ ن: نه از دنیا غم اندیشم نه عقبایی‌ست در پیشم / مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچه‌ها دورم
- بیدل دهلوی -

خ ن: دوست دارم نقاشی کنم،
دوست دارم برم تو دل طبیعت و عکاسی کنم،
دوست دارم مرتب درسای مخابراتی بگذرونم،
دوست دارم بدوم!
دوست دارم تاریخ بخونم،
دوست دارم دور دنیا رو بگردم،
دوست دارم تو خودم فرو برم و خودم رو بشناسم،
دوست دارم با آدمای مختلف آشنا بشم و باهاشون وقت بگذرونم،
دوست دارم...
آخ که چقدر عمر آدمی کوتاهه و اشتیاق آدمی سیری ناپذیر...

خ ن: جدیدا دوباره رو آوردم به ویدیوهای کوتاه و ساده و شگفت انگیز از دنیای فیزیک کوانتوم. دنیایی که توش دیگه "عقل سلیم" جایگاه چندانی نداره...
دنیایی که توش می بینیم:
طبق "اصل مشاهده گر"، فقط با مشاهده کردن یه پدیده، می تونیم روی نتیجه تاثیر بذاریم و یک ذره، وقتی نگاهش می کنیم رفتار متفاوتی از خودش نشون میده نسبت به وقتی که نگاهش نمی کنیم!
یا طبق "درهم تنیدگی کوانتومی"، دو ذره ای که "درهم تنیده" هستند، حتی اگر در فاصله بی نهایت از هم قرار بگیرند، انگار ارتباط جادویی قطع ناپذیری بینشون برقراره طوری که با تغییر یه ذره، عینا همون تغییر رو در ذره دیگه میشه مشاهده کرد.
یا طبق اصل "برهم نهی کوانتومی" یک الکترون می تونه همزمان در دو مکان حضور داشته باشه...
...
همه این ها یه جهان بینی جدید به همراه خودشون میارن.
واقعا شگفت انگیزه که ما در دنیایی زندگی می کنیم که هنوز بی نهایت راز فقط توی فاصله چند متری خودمون داریم که از درکش عاجزیم... رازهای دنیای دورتر و سیارات دورتر و کهکشان های دورتر بماند...

خ ن: خوندن "درباره معنی زندگی" رو تازه شروع کردم. ازون کتابا که پره از جملاتی که قابلیت هایلایت شدن دارن...
توی پشت کتاب می خونیم که:
(روزى مردى به نزد ویل دورانت، مورخ و اندیشمند مشهور، رفت و از او درخواست کرد دلیلى به دست او بدهد که “چرا نباید خودکشى کند؟” دورانت در آن وقت محدود، جواب هایى به او داد و مدتى بعد، نامه اى براى بیش از صد شخصیت مشهور فرستاد و درباره ى معنى زندگى از آن ها نظر خواست.)
سوالات ویل دورانت این ها بودن:

سرچشمه هاى الهام و انرژى شما چیست؟
هدف یا انگیزه ى نیروبخشِ زحمت و تلاش شما چیست؟
از کجا تسلى خاطر و شادمانى مى یابید؟
و دست آخر، گنجتان در کجا نهفته ؟

و من هم دوست دارم قبل از نوشتن درباره کتاب، این ها رو از شما بپرسم. خوشحال میشم خصوصی یا عمومی، جواب هاتون رو بخونم.

از آنچه نیست مخور غم، از آنچه هست برون آ

ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی

عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من

که هست در سرم امروز شور و صفرایی

ولی دلم چه کند چون موکلان قضا

همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی

پرست خانه دل از موکل عجمی

که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی

بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی

گریز نیست وگر هست کو مرا پایی

جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه

روان و رقص کنانیم تا به دریایی

اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار

قدم قدم بودش در سفر تماشایی

چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت

به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی

هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان

خبر ندارد کو را نماند فردایی

غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید

نه وعده دارد و نه نسیه‌ای و نی رایی

- مولانا -

پ ن: امید و یاسِ وجود و عدم غبارِ خیال است
از آنچه نیست مخور غم، از آنچه هست برون آ
- بیدل دهلوی -

پ ن: هرگز واقعا لذت زمان حال را احساس نکرده بود و نمی دانست لحظه چیست. هرگز به خود نمی گفت: "همین لحظه! اکنون! امروز! همین را میخواهم. همین پدیده تبدیل به زمان خوش گذشته می شود. میخواهم در همین لحظه باشم و در همین لحظه ریشه بگیرم"
نه! همیشه باور داشت که هنوز خوشمزه ترین شکار را نیافته است و باید در انتظار زمان آینده باشد، زمانی که سالخورده تر، زیرک تر، بزرگ تر و ثروتمند تر می شود.
ولی ناگهان مصیبت، همه جا را دگرگون ساخت. انگاره آرمان گرایانه راجع به زمان آینده فرو پاشید و حسرتی بی پایان برای زمان گذشته آغاز شد...

- درمان شوپنهاور / اروین دیالوم -

خ ن: تمام تلاشم رو می کنم نقطه تعادل رو توی زندگیم پیدا کنم. نقطه ای که در اون نه اونقدر اسیر وهمیات بشم که از قدرت تفکر و عمل غافل بشم و تاثیر خودم رو توی سرنوشتم نادیده بگیرم و اجازه بدم دیگرانی بیان و سکان کشتی خیالی ای که می تونه بی نهایت شکل بگیره رو توی دست بگیرن و من رو به هر ناکجاآبادی که آسایش خودشون دراون نهفته سوق بدن، و نه اونقدر اسیر قطعیات و مغرور به دانش اندک که از فرط ناامیدی، بی عمل و راکد بشم...
نقطه ای که می تونم در اون به دلم آرامش ببخشم و امیدوار باشم به علم محدود بشر که مثل نقطه ای از دانسته ها در برابر بی نهایت نادانسته هاست و می تونه هر لحظه با چیزی که اصلا فکرش رو نمی کنه سورپرایز بشه،
و در عین حال می تونم تهدید رو تبدیل به فرصت کنم و بفهمم باید برای خودم و زندگیم کاری بکنم، نه فردا، نه سال بعد، همین الان، چرا که زندگی آدمی تا همیشه پتانسیل بدتر و یا بهتر شدن رو داره و هیچ دیواری نیست که برای این بدتر و بهتر مرزی بذاره.
و بفهمم که قرار نیست کسی برای من کاری بکنه، این خودمم که باید به فکر خودم باشم و خودم رو بشناسم و با آگاهی زندگیم رو عوض کنم...
بله... هزاران مانع و عامل هست که زندگیم رو تحت تاثیر قرار می ده ولی این به این معنی نیست که من هم روی هزاران عامل تاثیر گذار دیگه تسلط کامل ندارم!


خ ن: اینجا طبیعتا فرصتم محدودتر شده و دسترسی به کتاب چاپی فارسی ندارم، ولی تصمیم گرفتم شبا کتاب صوتی گوش بدم و چند وقت پیش اتفاقی "هرگز رهایم مکن" به چشمم خورد و هوس رمان خوندن (گوش دادن) کردم. قدرت نویسنده (کازوئو ایشی‌گورو) توی همراه کردن خواننده با شخصیت اصلی داستان عالی بود. من هم همراه با "کتی" جلو رفتم و کشف کردم و همراه با اون داشتم مدام وقایع رو کنار هم میذاشتم تا بفهمم موضوع از چه قراره...
درسته که قرار نیست با خوندنش شاد و شنگول بشیم، ولی باعث میشه دنیا رو از یه زاویه دیگه نگاه کنیم، زاویه ای که احتمالا هیچوقت در زندگی واقعی تجربه ش نخواهیم کرد، و همین بخش فوق العاده ماجراست... همین بخشه که بهمون کمک کنیم بتونیم بهتر و بیشتر دنیا و موجوداتش رو درک کنیم و ما رو از مرکزیت دنیا بیرون می کشه و چشمامون رو بازتر می کنه.
و همین بخشه که می تونه ، روزی روزگاری، کاری کنه که ما با بقیه طوری رفتار کنیم که انگار بخشی از خود ما هستن...

کرم های مار شده

امان ندیده کسی از گزند حیله خویش

که حبس کرده خودش را قفس به میله ی خویش

مباد فتنه چو فانوس در دلت باشد

که نیست راه رهایی هم از فتیله ی خویش!

به فکر فتح جهان آن قبیل می افتند

که بر نیامده اند از پس قبیله ی خویش!

به فکر فتح جهان اند و می توانی دید

هزار مسئله دارند در طویله ی خویش!!

فغان که این دله دزدان به وهم گرد زمین

چنان خوش اند که فرزند من به تیله ی خویش!

کدام می کشدم عنکبوت یا نساج

چه ها که دیده ام از روزنان پیله ی خویش

- حسین جنتی -

خ ن: طرف مصداق بارز "فی‌الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد" بوده طوری که لرزه به اندام جد اندر جدش در گور انداخته، بعد کاشف به عمل اومد که عهد کرده دنیا رو جای بهتری کنه :)
یا مثلا یک نفری بوده که بیماری روحی و روانی ای نبود که دچارش نبوده باشه و فتنه ای نبوده که در حق آدمای دیده و ندیده نکرده نباشه، بعد مشخص شد عزم کرده روانشناس بشه و برای مشکلات روحی مردم طفل معصوم نسخه بپیچه :)
دنیامون همین قدر دارک و همینقدر کمدیه! به قول جوکر:
I used to think that my life is a tragedy, but now I realize, it's a comedy

خ ن: این مدت از پادکست رخ عزیزم داستان های زیادی از آقا محمد خان قاجار و نادرشاه و کریم خان تا گاندی و... رو گوش دادم و گاهی اوقات حیرت می کنم که یک اتفاق خیلی خیلی کوچیک چطور سرنوشت یک ملت و کشورای همسایه ش رو عوض کرده و مثلا به این فکر می کنم که اگر کریم خان به جای لطف و بخشش نسبت به آقا محمد خان، اون رو قبل از این که روزگار مردم زیادی رو سیاه کنه، از صفحه روزگار محو می کرد، الان سرنوشت ما چی میشد؟
به قول حسین جنتی:

چه کرم‌ها که لگدمالشان نکردی و حیف
که تا دمار در آرند از تو مار شدند...

رنج اولین قدم

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد

بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است

ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر

نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان

نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست ؟

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی

خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند

کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست

ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو

حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست

بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست

تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای

چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

هزار کوه گرت سد ره شوند، برو

هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست

- پروین اعتصامی -

پ ن: گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
- حافظ -

خ ن: امروز 29 اسفندماه 1402 هستش. یک سال دیگه هم گذشت.
داشتم بین مطالب اخیر وبلاگم می گشتم که ببینم پارسال چه تصمیمایی گرفته بودم و چه حال و هوایی داشتم. ولی دیدم آخرین نوشته نوروزم مربوط می شه به 3 سال پیش :)
و باز هم هم برام عجیبه هم غمناک و هم امیدبخش، که چقدر اتفاقات جورواجوری برای من و زندگیم توی این مدت افتاده.
انگار قرن ها گذشته...
فردا که روز اول سال جدیده من سر کلاسم :) و بعدشم درگیر ده ها مقاله و پروژه و تمرین و امتحانی که پیش رو دارم :D
بنابراین عملا زیاد برام تفاوتی با روزهای عادی نداره! از طرفی دوست دارم عزیز بدارمش و از طرفی ناراحتم که قراره برای خانواده های زیادی مایه خجالت و رنج و هزینه کمرشکن باشه. حیف...
روزی که می تونست خیلی ساده دلیلی باشه برای امید و زندگی و قدر لحظه رو دونستن، به خاطر طمع و بی سوادی و بی کفایتی و فساد درباریان! خودش میشه دلیلی برای رنج کشیدن.
چقدر دوست دارم ساده زیستی با این مناسبت ها ترکیب بشه و باعث اتحاد و مهرورزی و شادی مردمم بشه...
در هر صورت برای من باز هم بهانه ایه که به فال نیک می گیرمش.
امیدوارم امسال شادتر باشم و بیشتر زندگی کنم.
امیدوارم امسال تا می تونم قدم در راه بگذارم و از "رنج اولین قدم" نترسم.
امیدوارم امسال تا می تونم اشتباه کنم... تا می تونم تجربه کنم...
همین :)
نوروز مبارک ♥

ادامه نوشته

ولی ارزشش و داره...

نام من عشق است آیا می شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ

تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید

در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود

عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد، تیشه من نهادم، من!

من بریدم بیستون را، می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم... مهربان سال‌‏های دور

رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

- حسین منزوی -

.

پ ن 1: در من ادراکی است از تو عاشقانه، عاشقانه
از تو تصویری است در من جاودانه، جاودانه

تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی
از تو سنگین شهر ذهنم، کوچه کوچه، خانه خانه
- حسین منزوی -

.

خ ن: حالا که چه بخوایم، چه نخوایم، قراره لحظات کوتاهی قبل از مرگ، باز هم اسیر جبر بشیم و از بین قرص قرمزو آبی، ما که نه! بلکه اون قرص قرمز ما رو انتخاب کنه:) دوست دارم طوری زندگی کنم که تو اون لحظات، با خودم نگم "کاش فلان روز و فلان ساعت، فلان کار رو می کردم..."
دوست دارم با ایده آل گرا بودن لعنتی، خودم رو از لذت خوشی های کوچیک محروم نکنم.
دوست دارم فکر نکنم به این که چی می شه و چطوری می شه و کی می شه...
دوست دارم بخندم. و خندیدن بقیه رو ببینم.
دوست دارم ورای جنسیت و ملیت و دین و عقیده، دست اون موجودِ از درد مچاله شده و از ترس کزکرده ی درون آدما رو بگیرم...

.

پ ن 2: "این سرزمین لبریز انسان‌های به انزوا رسیده‌ای هست که به تنهایی نمی‌توانند دردها و رنج های خودشان را درمان کنند. من تنها هستم . کار زیادی هم از دستم ساخته نیست . ولی باید بروم و با کلامی یا تکان دادن دستی هم که شده قدری از دردهاشان بکاهم !
دردها بی‌شمارند . درک رنج‌های همدیگر دنیا را قشنگ می کند ...
"
- آخرین انار دنیا / بختیار علی -

.

برنده!

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!

وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...

در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،

دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...

خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!

چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،

به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!

بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟

در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!

- حسین جنتی -

پ ن: می‌گفت اگه هنوز یه چیزی روی این کره‌ی خاکی هست که اندکی، حتی فقط اندکی، بتونه حالت رو بهتر کنه بدون که جزء انسان‌های خیلی خوش‌بخت هستی: یه استکان چایی داغ، یه گپ خوب با دوستان نزدیک، یه پرس چلوکباب، دیدن فامیل و آشناها، یه کتاب خوب، یه جک بامزه، یه مسافرت، یه فیلم خوب،‌ یه شعر خوب، یه منظره‌ی عالی، دریا، رودخونه، آبشار، یه خونه‌ی رؤیایی، یه ماشین اسپرت آخرین مدل، ارتقاء، پُست و درجه و مقام، شهرت، پول، یه میلیون، یه میلیارد، یه تریلیون ...
می‌گفت دور و بر ما آدم‌هایی هستند که دیگه هیچ‌چیزی، حتی یک چیز هم، وجود نداره که بتونه حالشون رو بهتر کنه.
- محمدرضا اعلم -

پ ن: وقتی خودم را شناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با این صورت احمقانه‌اش شروع شد. من می‌خواستم و می‌خواهم بزرگ باشم. من نمی‌توانم مثل صدها هزار مردم دیگر که در یک روز به دنیا می‌آیند و روزی دیگر از دنیا می‌روند بی‌آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه‌ای باقی بمانند، زندگی کنم. در من این حس هست ولی هرگز نمی‌گویم که آنچه تا به حال انجام داده‌ام صحیح بوده و کسی نمی‌تواند به من اعتراضی کند.
نه من خودم می‌دانم که در زندگی خیلی اشتباه کرده‌ام اما کیست که بتواند بگوید همه اعمال و افکار و رفتارش در سراسر زندگی عاقلانه و درست بوده. به قول شاعر:
«عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه آموختن
در دگری تحربه بردن به کار
- فروغ فرخزاد -

(نامه به پدر، ۲ ژانویه، ۱۹۵۷، مونیخ آلمان)

خ ن: قرار بود دیروز بنویسم که تولد 35 سالگیم بود :)
35 سال! هر چند من هنوز خودم رو تو کالبد همون دخترک 17 ساله حس می کنم.
به قول داریوش کاردان (ویدیوش رو حتما اینجا ببینید)، اصن نفهمیدم چی شد! نفهیمدم کی این قدر پیر شدم!
ولی خب... هنوز زنده ام. و هنوز فرصت نفس کشیدن رو دارم.
هنوز فرصت دارم در کنار همه ظلم ها و زشتی ها و واقعیت های تلخ این دنیا، زیبایی ها رو هم ببینم و تجربه کنم.
قدردان نعمت های زندگیم باشم.
قدردان همسفر زندگیم که گوشه امن من شده برای این که بتونم کنارش گاهی هم اون نیمه ضعیف رنجور زخم خورده ام باشم بدون اینکه نگران قضاوت شدن باشم.
قدردان نفسی که به سلامتی می کشم.
قدردان روزایی که پیش رو دارم.
و تجربه ای که از روزای رفته دارم...

خ ن: تمام این سال ها، یه صدای همیشه منتقدی توی ذهنم بود که مدام بهم گوشزد میکرد که "تو کافی نیستی..."
و من فکر می کردم با شاگرد اول شدن، با دانشگاه خوب قبول شدن، با کارمند نمونه شدن، با کار خوب داشتن و... میتونم این صدا رو آروم کنم.
ولی هیچکدوم اینا جز برای دقایقی اون صدا رو خاموش نکرد!
چون حقیقت اینه که این صدا، مث یه صدای ضبط شده توی ذهنمون (حداقل ذهن خیلیامون) مدام داره پخش می شه...
و هیچ عامل بیرونی و موفقیت کوچیک و بزرگی نمیتونه دکمه توقف این آوای آزادهنده رو فشار بده.
فقط خودمونیم، که می تونیم از درون برای خودمون کاری بکنیم... و من امسال قصد کردم که اینطور کنم.
ما برای زنده بودن و زندگی کردن به کسی بدهکار نیستیم.
ما زیبا بودن و کامل بودن و جذاب بودن و همیشه مهربون بودن و همیشه بخشنده بودن رو به کسی بدهکار نیستیم.
خودمون باشیم.
خود اشتباه کنِ ناقصِمون.
خودی که گاهی عصبانی می شه. گاهی شکست می خوره.
ولی همیشه سعی خودش رو می کنه. و همیشه برای درست تر زندگی کردن تلاش می کنه.
و مگه زندگی چیزی جز اینه؟

خ ن: کتاب بخونیم.
فکر کنیم.
تعصب کورکورانه به هر تفکر و اعتقادی رو از خودمون دور کنیم.
و صادقانه سعی کینم به دنبال حقیقت باشیم.
نه به دنبال به کرسی نشوندن زاویه دیدمون به کل آدمای دنیا!

ما چرا می فهمیم؟

ای نسیم سحر آرامگَهِ یار کجاست؟

منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عیّار کجاست؟

شبِ تار است و رَه وادیِ اَیمَن در پیش

آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟

آن کَس است اهلِ بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست؟

هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست؟

باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش

کاین دل غم‌زده سرگشته، گرفتار کجاست؟

عقل دیوانه شد، آن سلسلهٔ مشکین کو؟

دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش، بی‌یار مهیّا نشود، یار کجاست؟

حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج

فکرِ معقول بفرما، گلِ بی‌خار کجاست؟

-حافظ-

پ ن: از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است
این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار

کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است

- خیام -

پ ن: ما چرا می بینیم؟
ما چرا می فهمیم؟
ما چرا می پرسیم...؟
صدای حسین پناهی عزیز ♥

خ ن: "زندگی کوتاهه!" و پشت همین یک جمله یک دنیا فکر و تجربه و ترس پنهانه!
کلمات هیچوقت نتونستن اونطوری که باید و شاید از عهده توضیف احساسات بربیان، و بابت همینه که من هر وقت اومدم بیشتر حرف بزنم، بیشتر سکوت کردم!
...
این روزها، هر چند از شدت فشار درس و کار، گاهی به سر حد انفجار می رسم! ولی خیلی خیلی خیلی زیاد به معنی زندگی و مرگ فکر می کنم!
تغییر رو در ذهن خودم و در نگاه خودم حس می کنم و مفاهیمی که ده سال پیش برام حجت و مقدس بودن حالا مثل پر کاهی به نظر می رسن که با یه فوت از جلوی چشمام غیب میشن! و گاهی وقتا آرزو می کنم که کاش می شد همیشه توی همون توهم قشنگ و آرامش بخش گذشته بمونم و جلوتر نرم؛ که به قول "ویل دورانت": (کشف حقیقت ما را آزاد نکرد، مگر از پندارهایی که تسلی مان می دادند...)

خ ن: تنها و تنها و تنها سرمایه آدمی، عمرشه! عمری که میگذره و ما -و من- حتی گذشتنش رو حس نمی کنیم و میگذاریم مث شن روان از بین انگشتامون سر بخوره و به عدم بپیونده... تنها اعتقادی که این روزها برام مونده اینه که، شاد باشیم. به هر بهانه ای که شده. چنگ بزنیم به هر چیزی که به وجدمون میاره و در ازای سرمایه ای که خواه ناخواه چاره ای جز تسلیم کردنش نداریم، یه لحظه هم که شده "واقعا" زندگی کنیم.

برای حکیمه کوچولو با تمام آرزوهای ریز و درشتش

زان تغافل‌گر چرا ناشاد باید زیستن

ای فراموشان به ذوق یاد باید زیستن

بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس

بر مراد خاطر صیاد باید زیستن

من نمی‌گویم به‌کلی از تعلق‌ها برآ

اندکی زین دردسر آزاد باید زیستن

خواه در دوزخ وطن ‌کن خواه با فردوس ساز

عافیت هرجا نباشد شاد باید زیستن

چون سپندم عمرها در کسوت افسردگی

بر امید یک تپش فریاد باید زیستن

نیست زین دشوارتر جهدی که ما را با فنا

صلح کار عالم اضداد باید زیستن

زندگی بر گردن افتاده‌ست یاران چاره چیست

چند روزی هرچه باداباد باید زیستن

موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست

تردماغ شرم استعداد باید زیستن

هر سر مویت خم تسلیم چندین جان‌کَنی‌ست

با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن

بیدل این هستی نمی‌سازد به تشویش نفس

شمع را تا کی به راه باد باید زیستن

- بیدل دهلوی -

.

پ ن: بعدا؟
بعدا وجود نداره!
بعدا چایی سرد می شه...
بعدا آدم پیر می شه...
بعدا زندگی تموم می شه...

.

پ ن: بارون احساس / مهستی

.

خ ن: زندگی فردای بعد از امتحان نیست.
زندگی با رسیدن به مهمونی شروع نمی شه.
زندگی همین الانه. فقط میشه به همین لحظه اطمینان داشت. نه حتی یک دقیقه قبلش یا بعدش!
...
این ها رو مدام برای خودم تکرار می کنم تا اینقدر منتظر "تموم شدن"ها نباشم...
این مدت اتفاقات زیادی رو از سر گذروندم و حالا که کیلومترها از سرزمینم دور شدم حس می کنم مث بچه ایم که می ترسه.
که دنیاش بزرگه و اون کوچیک.
و حس می کنم باز باید بدوم...
و به خودم یادآوری می کنم که زندگی همین دویدن هاست...
و اگه به خط پایان برسی
اونی که از دست دادی زندگیه!

.

خ ن: من عزیز!
خیییلی سال پیش
توی حیاط خونه،
روی پله ها نشسته بودی.
یه هواپیما از بالای سرت رد شد.
و توی خیال پرداز قصه گو، چشمات رو بستی و حس کردی تویی که داری توی اون هواپیما می ری به سرزمینی که خونه هاش مث خونه های کارتوناست!
میخوام بهت یگم که درست فکر می کردی...
و من چند هفته پیش ازون بالا داشتم به پایین نگاه می کردم و در حالی که به اندازه تمام آدم هایی که دوستشون دارم دلتنگ بودم، برای دختر کوچولویی با پیرهن گلدار که بیست و خورده ای سال پیش زندگی می کرد دست تکون می دادم.
من عزیزم!
زندگی از نفسی کوتاه تره. این رو حالا که به نیمه های احتمالی زندگیم نزدیک شدم بیشتر و بیشتر حس می کنم...
تو دیر یا زود آرزوهات رو زندگی می کنی. ولی چیزی که مهمه اینه که تو بفهمی و یادبگیری که آرزوها قرار نیست باعث شادیت بشن.
این تویی که باعثش می شی.

دوستدارت
حکیمه

.

کار ما

کارما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

صبح ها وقتی خورشید درمی آید متولد بشویم

هیجان ها را پرواز دهیم

روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم...

- سهراب سپهری -

پ ن 1: گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی / کازاده بکام دل رسیدی آسان
- خیام -

پ ن 2: چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش...
- خیام -

خ ن 1: مث آدم بزرگا توی شازده کوچولو شدم که همه ش دنبال عدد و رقمن و دیگه برای چیزای اساسی وقت ندارن...
و هر جند اوضاع ایرانمون خوب نیست ولی بازم دارم سعی می کنم، سعی می کنم و باز هم سعی می کنم خودم رو به راه راست برگردونم :)
سعی می کنم وقتی ذهنم داره زیر فشار اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و مذهبی و... له می شه، بازم شعر بخونم، کتاب بخونم، فیلم ببینم، عزیزانم رو ببینم و قدرشون و بدونم و از همه مهم تر، خودم رو ببینم و هر لحظه برای خود خودم کاری بکنم...
خودی که تنها حقیقت محض و انکارناپذیر توی دنیای منه...
هنوز دارم سعی می کنم تعادل رو به زندگیم بیارم، چیزی که توی مملکت ما کار آسونی نیست!
و هنوز دارم سعی می کنم این دنیای آشفته درونم رو آرامش ببخشم و تیکه های وجودم رو آروم آروم سر جای اصلی شون بذارم، نه جایی که عمری بهم دیکته شده!

خ ن 2: یاد فیروز نادری نازنین گرامی...

هوشنگ ابتهاج (سایه) ; 1306 - 1401

نامدگان و رفتگان از دو کرانه ی زمان

سوی تو می دوند هان ای تو همیشه درمیان

درچمن تو می چرد آهوی دشت آسمان

گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان

هرچه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن

آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان

ای گل بوستانسرا از پس پرده ها در آ

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای

هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روان

مست نیاز من شدی پرده ی ناز پس زدی

ازدل خود برآمدی : آمدن تو شد جهان

آه که می زند برون از سر و سینه موج خون

من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان

پیش وجودت ازعدم زنده و مرده را چه غم؟

کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم

آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان...

- هوشنگ ابتهاج -

خ ن: قصد داشتم بهانه پست جدیدم، عشق پوری و مرتضای جوان مرگ شده باشه.
داستان دوستی عمیق سایه و کیوان باشه.
خیابان خاوران باشه و فرهنگسرایی که شاید خیلی ها ندونن روی قبر "مرتضی کیوان" ساخته شده...
داستان بشقاب یادگاری سایه باشه به پوری و شعر روش که:
"ساحت گور تو سروستان شد
ای عزیز دل من
تو کدامین سروی؟"

و شاید صدای لرزان سایه و بغضش باشه وقتی که داره این شعر رو می خونه...
ولی امروز سایه هم پرکشید.
روزگار ما باز هم خالی تر از شاعر شد و حداقل تا نسل ها امیدی نمی ره کسی جاش رو بگیره!
این پست رو، بعد از مدت ها، به یاد هوشنگ ابتهاجی می نویسم
که جزو آخرین بازمانده ها
از آخرین نسلی بود که دغدغه داشت، درد داشت، بی تفاوت نبود،
حاضر بود در راه عقایدش، بدون حتی لرزیدن دستش، جونش رو هم بده
و در عین حال حاضر نبود کوچک ترین آزاری به دیگری برسونه!
...
حیف...

آسمان ابری

آسمان ابری است! از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس

کشتی دل در کف ِ امواج غم خواهد شکست

نکتـه را از سینه ی سرشار طوفانم بپـرس

در همـه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آنچـه را می گویم از آیینه ی جانم بپـرس

آتـش عشقت به خاکستر بدل کـرد آخرم

گـر نداری باور از دنیای ویـرانم بپرس

پـرده در پرده همه خنیانگـر عشق توام

شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس

در شب هجـر تو می سوزد چراغ هستی ام

آتش جان مــرا از شعـر سوزانم بپرس

جــز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت

باری از او گــر نپرسی از شبستانم بپرس

چون شفق از گریه چشمانم به مـوج خون نشست

چند و چـون را اینک از آفاق چشـمانم بپرس

- حسین منزوی-

پ ن: نه پای رفتن ازینجا
نه طاقتی
که بمانم...

* دانلود (آسمان ابری/همایون شجریان)

خ ن: عادت داشتم هر بار که میفتم خودم دوباره بلند شم و از نو شروع کنم.
ولی این بار خسته تر از اونم که حتی میل به بلند شدن داشته باشم...
فقط دوست دارم ببینم تا کجا،
تا کی طول می کشه...

نقش و نگار دل من

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا عکس دل ماست در آیینه جام

تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او

چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی؟

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو

گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنه خون زمین است فلک وین مه نو

کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی

بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان

نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق

سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند

ور نه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی

در فرو بند که چون سایه در این خلوت غم

با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

- هوشنگ ابتهاج -

پ ن ۱: حکایت از چه کنم
سینه سینه
درد
اینجاست
- هوشنگ ابتهاج -

خ ن: توی دورترین نقطه‌ی مداریم از آدم‌ها هستم...
با یه عالمه کارای نکرده،
جاهای نرفته،
با یه عالمه نقشه‌های کشیده و نکشیده،
دلم آشوبه...
سرم آشوبه...


دل‌آرامِ جهان

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان "وای به حال دگران" شد

- حامد عسکری -

پ ن ۱: این شعر رو با صدای شاعر می‌تونید از کانالم بشنوید...

پ ن ۲: آن‌روز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظربازیم...
- عبید زاکانی -

خ ن ۱: دکتر هاوس همیشه یه جمله معروفی داشت که تکرارش می‌کرد...
every body lies.
این مدت، با حجم عظیمی از دروغ از سمت رنج عظیمی از مردم مواجه شدم.
دروغ‌های که دیگه جنبه شخصی و بُعد کوچیک نداره، بلکه رسما تبدیل شده به فریب و دغل.
و این شرایط من رو تا سر حد مرگ می‌ترسونه...
آدمای زمانه‌ی ما بیشتر از اون‌که آرامش‌بخش باشن، ترسناکن!
و این
من رو
می‌ترسونه!

خ ن ۲: چی می‌شه که یک اشتباه رو دوباره تکرار می‌کنیم...؟
عقلم می‌گه نه
دلم می‌گه آره :(


در ستایش غم

شوريده کرد شيوه آن نازنين مرا

عشقش خلاص داد ز دنيا و دين مرا

غم همنشين من شد و من همنشين غم

تا خود چها رسد ز چنين همنشين مرا

زينسان که آتش دل من شعله ميزند

تا کي بسوزد اين نفس آتشين مرا

اي دوستان نميدهد آن زلف بيقرار

تا يکزمان قرار بود بر زمين مرا

از دور ديدمش خردم گفت دور از او

ديوانه ميکند خرد دوربين مرا

گر سايه بر سرم فکند زلف او دمي

خورشيد بنده گردد و مه خوشه چين مرا

تا چون عبيد بر سر کويش مجاورم

هيچ التفات نيست به خلد برين مرا

- عبید زاکانی -

.

پ ن 1: گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه درنه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
- عطار -

.

پ ن 2: عشق می ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
- حافظ -

.

پ ن 3: اما من با خودم می‌اندیشم، کاش شادی را در نیندازیم با غم. شادی عدمِ غم نیست. شادی کنار آمدن با غم است. دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما باشد، با ما خودمانی شود، با ما معاشرت کند.
معرفی‌اش کنیم به دوستان‌مان، دوستان غمِ من، غم من دوستان.
و بعد موسیقی گوش کنیم، بگوییم، برقصیم به سلامتی غم، این وفادارِ همیشگی. بعد ببریمش به خانه، بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد، مسواک بزند، برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب‌بخیر بگوید.
صبح که چشم باز می‌کنیم یادمان بیاید که تنها نیستیم و لبخند بزنیم، چون غم و تنها غم است که ما را تنها نمی‌گذارد.
دیدی که مرا هیچ‌کسی یاد نکرد جز غم، که هزار آفرین بر غم باد...
- حسین وحدانی -

.

خ ن: از اولین باری که آهنگ (دلتنگی / سیاوش قمیشی) رو توی جاده شنیدم تا خود الان شاید بیشتر از 100 بار بهش گوش دادم و هر بار تا می رسه به این تیکه، منم باهاش داد می زنم که (تو می ری شاید که فردا رنگ بهتری بیاره / ابر دلگیر گذشته آخرش یه روز بباره / ولی من می مونم اینجا با دلی که دیگه تنگه / می دونم هر جا که باشم آسمون همین یه رنگه)
اگر تا حالا گوش ندادید از لینکی که گذاشتم دانلود کنید تا ببینم شما هم مثل من دوستش خواهید داشت یا نه :)

.