تولد پونزده سالگی

شعر همیشه و هنوز برام منبع آرامش و احساس بوده. چه تو دوران مدرسه که مدام سر از کتابخانه درمی‌آوردم و با کتابای سیمین بهبهانی و فریدون مشیری عشق می‌کردم و توی دورانی که اینترنت رواج چندانی نداشت، گلچین شعرهایی که دوست داشتم رو توی دفتر و سالنامه می‌نوشتم و حتی شده به زور برای بقیه هم می‌خوندم :) چه پونزده سال پیش، شش آذر، که دانشجو بودم و تصمیم گرفتم اینجا رو بسازم تا همیشه به شعرهایی که دوست دارم دسترسی داشته باشم.
چند هفته پیش که تصمیم گرفتم برای پونزده سالگی این رفیق پست بذارم، رفتم و از شعر اول شروع کردم به خوندن و دیدم که خدای من، من چقدر خاطره دارم با این شعرا. پونزده سال زندگی. پونزده سال تغییر. پونزده سال بالا و پایین و تلخ و شیرین.
خلاصه که امروز تولد این رفیق شفیقه که به اندازه پونزده سال شعر بلده :) و من می‌نویسم، تا یادم بمونه.
***
سهراب موقع سرودن این شعر سی و شش سالش بوده و به نظر من به درک عمیقی از زندگی رسیده که باهاش به شدت احساس نزدیکی می‌کنم.
من هم سعی می‌کنم. سعی می‌کنم "وزن بودن" رو قبل از این‌که دیر بشه حس کنم، و از بو کردن "اطلسی تازه"، حتی در بیمارستان، لذت ببرم...
این شعر قشنگ رو از دست ندید...

پ ن: شعر کامل‌تر رو می‌تونید از این لینک بخونید و همچنین با صدای زیبای خسرو شکیبایی از اینجا بشنوید.


هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند

قارچ‌های غربت؟
من نمی‌دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه‌ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.

و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید، درمی‌آید متولد بشویم.
هیجان‌ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

- سهراب سپهری -
کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳

من پر از نورم و شن

از اتفاق چشم تو باران به من رسید
باران رنج های فراوان به من رسید

از اتفاق چشم تو صدها هزار سال...
صدها هزار سال پریشان به من رسید


صدها هزار سال پیاپی قدم زدم
صدها هزار مقصد ویران به من رسید


از روزگار کوه و بیابان گذشتم و
شب پرسه های شهر و خیابان به من رسید

از چشم ها دو حسرت در حال سوختن
از شانه ها دو شانه ی لرزان به من رسید

از روزها غریبی و دلتنگی مدام
از خواب ها پریدن و هذیان به من رسید


گفتی پرنده باش، شدم، بال و پر زدم
دلتنگی ات به هیات طوفان به من رسید،

از اتفاق چشم تو افتادم از خودم
بالی نبود و سوختن جان به من رسید

- عادل سالم -

پ ن: و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.
- عطار / تذکرة الأولیاء / ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی -

حکیمه نوشت: نمی‌دونم "از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟"*
یا حتی "به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم"
ولی می‌دونم وقتِ بیدارشدن و به خواب رفتن خورشید، آسمون به قدری زیبا و پر از رنگ می‌شه که می‌تونم مدت‌ها بهش خیره شم و همه چیز رو فراموش کنم.
نمی‌دونم "آدمی چیست؟ چیستم من و چیستی تو؟"*
ولی می‌دونم چند وقت پیش که با یار روی تتمه پاییز قدم می‌زدیم، زیبایی‌هایی دیدم که هر کدوم به تنهایی می‌تونستن دلیل قاطعی باشن برای "بودن".
نمی‌دونم...
خیلی چیزها هست که نمی‌دونم...​​​​​​.
ولی "
می دانم ،سبزه ای را بکنم خواهم مرد"*
■■■
"می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن.
و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج."

* مولانا
*محسن عمادی
*سهراب سپهری

پیام‌آور عرفان

از سر خاک ِ تو برمی‌گشتم:

خاک پاکی که تو را در بر داشت

آسمان مرثیه‌ای نیلی بود

دشت، رنگ غم و خاکستر داشت

تو در اندیشه‌ی من چشمه‌ی جوشان بودی

***

زیر آن قُبه که همچون سر سبز

رُسته بود از وسط گُرده‌ی کوه

در کف آجری سرخ حیاط

که مدام از تب خورشید کویری می‌سوخت

آبی از کوزه، تو گویی، به زمین ریخته بود

زیر آن لکه‌ی نمناک، تو پنهان بودی

گور تو سنگ نداشت

تو به گمنامی گل‌های بیابان بودی

***

آه سهراب! در آغاز برومندی تو

چه کسی می‌دانست

که جهان را ـ نفسی چند پس از فصل بهار ـ

با لب بسته وداعی ابدی خواهی گفت

چه کسی می‌دانست

که پس از آن همه بیداردلی

در شب تیره‌ی نسیان زمین، خواهی خفت.

آه! شاید که تو خود آگه از این خواب پریشان بودی

***

از تو در خواب شبی طعنه زنان پرسیدم:

راستی، خانه‌ی سهراب کجاست؟

تو سپیدار کهنسالی را

به سرانگشت نشان دادی و خندان گفتی:

نرسیده به درخت

کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی‌ست

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ

سر به در می‌آرد

در صمیمیت سیال فضا خش‌خشی می‌شنوی

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا

جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی:

-راستی، خانه‌ی سهراب کجاست؟!

***

او تو را خواهد گفت:

که من از روز الست،

خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام

وین اشارت، به یاد تو تواند آورد

که شبی هم ، ای دوست!

تو، درین خانه‌ی نشناخته، مهمان بودی

***

در جوابت به ملامت گفتم

که تو از خلوت جاوید بهشت آمده‌ای

زآنکه در دیده‌ی افلاکی تو:

عکس سیمای زمین تاریک است

نقش تأثیر زمان روشن نیست

تو نه از رفته، نه از آینده،

نه ز تاریخ سخن می‌گویی

بی‌سبب نیست که روی سخنت با من نیست.

نگهم کردی و پاسخ دادی

که تو با من، سخن از رفته و آینده مگوی

من ز تقسیم زمان ، بی‌خبرم

من نه آغاز ولادت دارم

نه سرانجام حیات:

من ز آفاق ازل آمده‌ام

من به اقصای ابد خواهم رفت

لیک روی سخنم در همه حال

از همان روز نخستین با توست

از همان روز که در نطفه سخندان بودی

***

راست می‌گفتی و می‌دانستم

که درین قرن شگفت

من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش

به جهان آمده‌ایم

من ز بی رحمی تقدیر، پریشان‌حالم

تو ز بدعهدی ایام، گریزان بودی

***

تو، ازین سوی بدان سوی زمان می‌رفتی

هستی خاکی تو

وقفه‌ای بود میان دو سفر

زین‌سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود

گرچه از مردم کاشان بودی

***

واژه‌ی مرگ در اندیشه‌ی تو نقطه نداشت

زین‌سبب بود که در دفتر عمر

مرگ را نقطه‌ی فرجام نمی‌دانستی

زین‌سبب بود که در لحظه‌ی بدرود پدر

چشم خوش‌باور تو

پاسبانان جهان را همه شاعر می‌دید

شاعران را به شکیبایی آب،

به سبکباری نور

همه با عرش خداوند، مجاور می‌دید

چشم تو بینش کیهانی داشت

زآنکه در مذهب عشق

تو پیام‌آور عرفان بودی

***

صبح در دیده‌ی تو:

خنده‌ی خوشه‌ی انگور به تاریکی تاکستان بود

زندگی: نوبر انجیر سیاه

در دهان گس تابستان بود

وآن قطاری که ز اقلیم سحر می‌آمد

تخم نیلوفر و آواز قناری‌ها را

تا کران ابدیت می‌برد

موج، گلبرگ پریشان اقاقی‌ها را

از لب رود به غارت می‌برد

تو، به خنیاگری چلچله‌ها در دل سقف

گوش می‌دادی و می‌خندیدی

میوه‌ی کال خدا را به سر انگشت هوس

از درختان جوان می‌چیدی

مرگ را چون سرطانی نوزاد

در بن آب روان می‌دیدی

ناگهان یک نفر از دور صدا زد: - سهراب!

تو، ز جا جستی و فریاد زدی: - کفشم کو؟

وآنگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد

زیر باران بودی

***

خواب آشفته‌ی من پایان یافت

وندر آن ظهر زلال

از سر خاک تو برمی‌گشتم:

خاک پاکی که تورا در برداشت.

آسمان مرثیه‌ای نیلی بود

دشت، رنگ غم و خاکستر داشت

لحظه‌ای چند در آفاق خیال

من تو را دیدم و گریان گشتم...

تو مرا دیدی و خندان بودی.‌..

- نادر نادرپور -
* در سوگ سهراب سپهری

پ ن: با آن‌که روان به جمع و با تن‌هاییم
در جمع، پریشیدهٔ رفتن‌هاییم
در غربتِ ما بین و مپرس از غمِ ما

کز رفتن یک تن چه قَدَر تنهاییم.
- محمدرضا شفیعی کدکنی -

پ ن: گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه زاندوه تو، وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را

- حسین منزوی -

ح ن: بعضی وقتا توی مکالمه با بعضی آدما، حس کیانوش توی برره بهم دست می ده و فقط دوست دارم بهم بگن دوربین کجاست تا بهش خیره شم :|
انقدر پرت. انقدر دور.
به قول سعدی:
"ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی"

کار ما

کارما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

صبح ها وقتی خورشید درمی آید متولد بشویم

هیجان ها را پرواز دهیم

روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم...

- سهراب سپهری -

پ ن 1: گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی / کازاده بکام دل رسیدی آسان
- خیام -

پ ن 2: چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش...
- خیام -

خ ن 1: مث آدم بزرگا توی شازده کوچولو شدم که همه ش دنبال عدد و رقمن و دیگه برای چیزای اساسی وقت ندارن...
و هر جند اوضاع ایرانمون خوب نیست ولی بازم دارم سعی می کنم، سعی می کنم و باز هم سعی می کنم خودم رو به راه راست برگردونم :)
سعی می کنم وقتی ذهنم داره زیر فشار اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و مذهبی و... له می شه، بازم شعر بخونم، کتاب بخونم، فیلم ببینم، عزیزانم رو ببینم و قدرشون و بدونم و از همه مهم تر، خودم رو ببینم و هر لحظه برای خود خودم کاری بکنم...
خودی که تنها حقیقت محض و انکارناپذیر توی دنیای منه...
هنوز دارم سعی می کنم تعادل رو به زندگیم بیارم، چیزی که توی مملکت ما کار آسونی نیست!
و هنوز دارم سعی می کنم این دنیای آشفته درونم رو آرامش ببخشم و تیکه های وجودم رو آروم آروم سر جای اصلی شون بذارم، نه جایی که عمری بهم دیکته شده!

خ ن 2: یاد فیروز نادری نازنین گرامی...

لبریز

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبريزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم


همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده‌ی روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوته‌ی نسترن سرود ترا
هر نسيمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائی


پر شدم از ترانه های سياه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم


غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ می سپرم


آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سياه شود

عاشقم، عاشق ستاره‌ی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنه‌ی خويش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!

- فروغ فرخزاد -

.

پ ن ۱: تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش‌ دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
- حافظ -

.

پ ن ۲: چون بوم بر خرابه‌ی دنیا نشسته‌ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته‌ایم...
- فریدون مشیری -

.

خ ن: امروز،
۲۹ اسفند.
روزی که هیچ شباهتی به همانندش توی سال‌های گذشته نداره...
هر چند برای من همیشه خونه‌نشینی و کتاب خوندن و فیلم دیدن و دیگر فعالیت‌های حکیمه‌ای ( :) ) جزو لذت‌های عظیم زندگی بوده و هست و هیچوقت از تنها موندن سیر و خسته نمی‌شم،
و هر چند خرید عید هم برام معنی نداشته و علاقه‌ای بهش نداشتم (شاید متاسفانه)،
ولی امسال که همه‌جا سوت و کور بود فهمیدم احساس اطرافیانم، از دوست و خانواده گرفته تا آدمایی که توی خیابون از کنارم رد می‌شن هم می‌تونن روی احساس من اثرگذار باشن...
امروز،
روز آخر ساله. با وجود سوت و کور بودنش می‌خوام برای خودم دوباره مفاهیم (شروع) و (پایان) رو یادآوری کنم، می‌خوام به گذشته و سال یا سال‌هایی که گذشت نگاه کنم، این‌بار نه فقط به اتفاقات،
که به خودم.
به حکیمه‌ای که بود، و حکیمه‌ای که هست و حکیمه‌ای که باید باشه.
این مدت به لطف شبکه‌ها و دنیای مجازی خیلی به ویدیوها و حرفای گذشته‌م نگاه کردم.
ویدیوی پارسال همین موقع، توی حیاط خونه‌ای که خیلی از دار و درختاش و از دست داده (و من چقدر دلگرفته شدم از دیدن این تصویر قبل و بعدش) روی پله‌ها نشسته بودم، یه گل با برگای خوشگل توی گلدون کنار پله‌ها بود. یه نسیم فوق‌العاده‌ای میومد و برگای گلم و می‌رقصوند...
دیدن این ویدیو من رو دقیقا برد به همون فضا همون مکان و همون حس رو برام زنده کرد.
و به این فکر کردم که ما چه چیزای خوشبخت‌کننده و چه جزئیات زیبایی جلوی چشممون داریم که بهشون بی‌تفاویتم.
امسال باید یاد بگیرم بیشتر از جزئیات لذت ببرم، بیشتر بفهممشون.
دیدن نوشته‌های دیگه‌م هم به من فهموند من راه درستی رو پیش گرفته بودم که متاسفانه غرق‌شدن توی روزمرگی من رو ازش دور و دورتر کرد!
توی سالی که داره نفسای آخرش رو می‌کشه، من فقط کار کردم! و تمام این یک سال عمرم توی یه حالت خلسه‌وار گذشت.
خب!
اشتباه کردم!
اشتباه کردم که برای خودم وقت نگذاشتم!
امسال باید بین «دوست‌داشتن و رشد دادن خودم» و «کار کردن» مصالحه بهتری انجام بدم!
از یه وقتی به بعد ذهنم خیلی درگیر بایدها و نبایدهای زندگی بود. درگیر قوانین و مقررات دست‌ساز و مذهب‌ساز! درگیر خوب بودن و بد بودن، درست بودن و غلط بودن. درگیر «خود» و «فراخود». درگیر تقدیر، اجبار. این روزای آخری به طور اتفاقی با کارل گوستاو یونگ آشنا شدم!
کسی که نظریه‌ی سایه رو داده! امیدوارم بتونه توی سال جدید بیشتر بهم کمک کنه :)
امسال باید کتابای یونگ رو بیشتر بخونم و بیشتر توی زندگی‌م پیاده‌سازیشون کنم!
امسال باید بیشتر بجنگم.
امسال باید بیشتر روی همه‌ی ابعاد زندگیم مسلط شم.
امسال باید بین رفتن و نرفتن انتخاب نهایی رو انجام بدم و برای همیشه از تردید دست بردارم.
امسال باید دوستای بیشتری پیدا کنم، فیلمای بیشتری ببینم، جاهای بیشتری برم، کتابای بیشتری بخونم.
امسال باید عاشق‌تر باشم.
امسال سالِ منه :)
مهم نیست چقدر ترسناک یا چقدر سخت باشه. امسال قراره سال من باشه :)
.
** نوشته‌ی دو سال پیش، همین روز، توی همین روبلاگ :)

.

باغچه

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکرماهیها نیست

کسی نمیخواهد

باور کند که باغچه دارد میمیرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

حیاط خانه ی ما تنهاست

حیاط خانه ی ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس

خمیازه میکشد

و حوض خانه ی ما خالیست

ستاره های کوچک بی تجربه

از ارتفاع درختان به خاک میافتند

و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها

شب ها صدای سرفه میآید

حیاط خانه ی ما تنهاست .

پدر میگوید:

" از من گذشته ست

از من گذشته ست

من بار خودم را بردم

و کار خودم را کردم "

و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،

یا شاهنامه میخواند

یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید:

" لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ

وقتی که من بمیرم دیگر

چه فرق میکند که باغچه باشد

یا باغچه نباشد

برای من حقوق تقاعد کافیست."

مادر تمام زندگیش

سجاده ایست گسترده

در آستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی میگردد

و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه

آلوده کرده است .

مادر تمام روز دعا میخواند

مادر گناهکار طبیعیست

و فوت میکند به تمام گلها

و فوت میکند به تمام ماهیها

و فوت میکند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششی که نازل خواهد شد .


برادرم به باغچه میگوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علفها میخندد

و از جنازه های ماهیها

که زیر پوست بیمار آب

به ذره های فاسد تبدیل میشوند

شماره بر میدارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه میداند.

او مست میکند

و مشت میزند به در و دیوار

و سعی میکند که بگوید

بسیار دردمند و خسته و مأیوس است

او ناامیدیش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

همراه خود به کوچه و بازار میبرد

و ناامیدیش

آنقدر کوچک است که هر شب

در ازدحام میکده گم میشود .


و خواهرم دوست گلها بود

و حرفهای ساده قلبش را

وقتی که مادر او را میزد

به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد

و گاهگاه خانواده ی ماهیها را

به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...

او خانه اش در آنسوی شهر است

او در میان خانه ی مصنوعیش

و در پناه عشق همسر مصنوعیش

و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی میخواند

و بچه های طبیعی میزاید

او

هر وقت که به دیدن ما میآید

و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود

حمام ادکلن میگیرد

او

هر وقت که به دیدن ما میآید

آبستن است.


حیاط خانه ی ما تنهاست

حیاط خانه ی ما تنهاست

تمام روز

از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید

و منفجر شدن

همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل

خمپاره و مسلسل میکارند

همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان

سرپوش میگذارند

و حوضهای کاشی

بی آنکه خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را

از بمبهای کوچک پر کردهاند .

حیاط خانه ی ما گیج است.


من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم

من از تصویر بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم

من مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود.

- فروغ فرخزاد -


پ ن ۱: در اقیانوس چه نیافتی
که به کرم سر قلاب دل باختی
ای ماهی خُرد...
- علیرضا روشن -


پ ن ۲:‌ او که سال‌ها
با صورتی نامرئی
در کنار دیگران زندگی کرده است
در آینه چه می‌بیند؟!
- مهدی اشرفی -


*** - دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم...

- شفیعی کدکنی -

من ساکن کدام جهانم؟

لب‌هام را ببوس در این کابوس

بیدار کن مرا وسطِ فریاد

باید قبول کرد جز آغوشت

چیزی مرا نجات نخواهد داد

جادوم کن در این شبِ معمولی

تبدیل کن مرا به دری بسته

در من زنی‌ست منتظر خورشید

که خسته‌است... مثل خودت خسته

تبدیل کن مرا به اتاقی گرد

جایی بدون گوشه‌نشینی‌ها

من ساکن کدام جهانم که

بیگانه‌ام میان زمینی‌ها

محکم بگیر این زن تنها را

که دست‌هاش توی هوا ول شد

تبدیل کن به قایق وارونه

که بی‌خیال دیدن ساحل شد

تبدیل کن مرا به مسیری که

بمبی در انتهاش زمین‌گیر است

باید عبور کرد از این وحشت

دیگر برای دور زدن دیر است

آب از سرم گذشته، ببین! غرقم!

حل کن میان چشم ترم غم را

تو نقطه‌های روشن یک عشقی

خاموش کن چراغ اتاقم را

با من قدم بزن شب مطلق را

ای چشم‌هات مثل دو تا فانوس

ای آخرین امید به بیداری

لب‌هام را ببوس در این کابوس

- فاطمه اختصاری -


پ ن ۱: در من پلی شکسته‌تر از تاریخ / در انتهای خاطره‌سازی‌هاست
من روستای گمشده‌ای هستم / که خسته‌ از تمامیِ بازی‌هاست
قایم شده تمامیِ این شب‌ها / آن بچه‌ای که توی کمد هستم
بگذار تا خراب شود دنیا / من در کتابخانه‌ی خود هستم
در قله‌های بی‌کسی‌ام خوبم / اینجا که ابرهای رها هستند
لبخند می‌زنم که از این بالا / مردم شبیه مورچه‌ها هستند...
- سیدمهدی موسوی -


پ ن ۲: کنار مشتی خاک
در دوردستِ خودم
تنها
نشسته‌ام
- سهراب سپهری -


خ ن: این دانای مطلق اسیر مغز،
این رهای اسیر دست و پا،
این روح اسیر جسم خاکی...
یه نیرویی هست،
یه وجودی هست،
که بی‌تاب دونستن و رها شدنه.
یه نیرویی که نقطه‌ی مقابل این کمبودها و نیازهاست.

همینه که جسمم رو تحلیل می‌بره.
همینه که خسته‌ام می‌کنه...