بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

- رهی معیری -

پ ن: سوزی که در آسمان نگنجد دارم / وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر / آن غصه که در جهان نگنجد دارم
- خاقانی -

خ ن: شنیدن حرف ها و صدای به ظاهر آرامش بخش مجتبی شکوری جزو علاقه مندی هام بود! شاید چون با اون حالت شعرگون صحبتاش و ترکیب موزیک ارتباط زیادی برقرار می کردم.
توی یکی از اپیزودها درباره کتاب "رو به خورشید" اروین دیالوم صحبت می کرد. یه جمله ای گفت که به خاطر همون یک جمله رفتم و اون کتاب رو خوندم... ولی اون اتفاقی که ازش حرف زده بود اونطوری نبود که توی کتاب نوشته باشه، بلکه کاملا بهش شکل عامه پسند و بزک کرده ای داده بود، بزکی دقیقا از جنس "من یک دیوارم" و "لحظه دارچین" و "خدا هست". یعنی همون اپیزودهایی که معروفیتش باهاش آغاز شد.
این رو قبول دارم که همه آدمها یه نیمه تاریکی دارن که مواجهه باهاش و معرفیش کار به شدت سختیه (خودم بارها توی این کار شکست خوردم و هنوز که هنوزه فرار رو به مواجهه با نیمه تاریکم ترجیح می دم)، این رو قبول دارم که امکان نداره آدمی روی زمین باشه که اشتباه نکرده باشه و دروغ نگفته باشه و خیلی وقت ها منفعت خودش رو اولویت قرار نداده باشه.
ولی چیزی که من رو می ترسونه اینه که همه این کارها بدون ذره ای عذاب وجدان و به قصد فریب انجام بشه و ادامه داشته باشه... این که همه اینها برنامه ریزی شده باشه و اون شخص همچنان و صرفا نگران منفعت خودش و هم کیشانش باشه...
سعی می کنم زیاد پیش نرم و قضاوت نکنم و به جاش سکوت کنم و ببینم چه اتفاقات دیگه ای میفته.
از پیج شکوری عبور می کنم و میرم سراغ پادکست دیگه ای. به شدت سر و صدا کرده و حرفاش اونقدر هم پربیراه نیست!
هر چند دوره های پولیش می زنه توی ذوقم و عجیبه برام که با وجود مخالفت با حکومت فعلی، کتابش در ایران چاپ میشه و اتفاقا جزو پرفروش ترین ها هم می شه!
کل جایگاه فعلیش رو دستاورد خودش و پشتکارش و نگاهش می دونه ولی مدام به این فکر می کنم که اگه این شخص هم یه آدم معمولی (منهای اون چند درصد خواص) بود، آیا توان این رو داشت که زیر سن قانونی و به تنهایی به گرون ترین شهر دنیا مهاجرت کنه؟
سعی می کنم برای این مورد هم فعلا سکوت کنم و ببینم گذشت زمان چطور اوضاع رو تغییر میده...
...
ولی از دیدن آدمهای اینجوری که توی فضای مجازی به طرز وحشتناکی زیاد شدن، و از دیدن تحسین ها و بت سازی هایی که در قبالشون از سمت مردم میبینم، حس خوبی نمی گیرم!
فرض کن دو نفر قراره مسابقه دو بدن. دست و پای یکی رو قطع می کنن و به یکی دیگه تقویت کننده میدن و بادش میزنن! حالا شرایط اینطوری شده که اون نفر دوم مدام از خودش تعریف می کنه و برنده شدن توی مسابقه دو رو دستاورد هوش و ذکاوتش می دونه و اون مفلوکی که دست و پاش رو قطع کردن به باد انتقاد میگیره که حتما خودت نخواستی برنده شی! دردناک ترش اینجاست که همین آدم، حرفای دومی رو باور می کنه و فکر می کنه از سر صداقت داره حرف میزنه و باور می کنه که راستی راستی اگه "بخواد" قراره دست و پا درآره!
خلاصه که فهمیدم قرار نیست کسی بیاد که همیشه حرفای راست و درست بزنه...
و قرار نیست من جایی یا کسی یا چیزی رو پیدا کنم که جز راستی و حقیقت از دهانش بیرون نیاد!
یاد گرفتم بشنوم، و به تجربیات و دانش و هوش خودم، هر چند محدود، اعتماد کنم و هر حرفی رو که به نظرم خزعبل به نظر رسید، بدون اینکه گوینده ش برام مهم باشه، دور بریزم. و البته که "بت سازی ممنوع!" و "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست!"