من پر از نورم و شن

از اتفاق چشم تو باران به من رسید
باران رنج های فراوان به من رسید

از اتفاق چشم تو صدها هزار سال...
صدها هزار سال پریشان به من رسید


صدها هزار سال پیاپی قدم زدم
صدها هزار مقصد ویران به من رسید


از روزگار کوه و بیابان گذشتم و
شب پرسه های شهر و خیابان به من رسید

از چشم ها دو حسرت در حال سوختن
از شانه ها دو شانه ی لرزان به من رسید

از روزها غریبی و دلتنگی مدام
از خواب ها پریدن و هذیان به من رسید


گفتی پرنده باش، شدم، بال و پر زدم
دلتنگی ات به هیات طوفان به من رسید،

از اتفاق چشم تو افتادم از خودم
بالی نبود و سوختن جان به من رسید

- عادل سالم -

پ ن: و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.
- عطار / تذکرة الأولیاء / ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی -

حکیمه نوشت: نمی‌دونم "از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟"*
یا حتی "به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم"
ولی می‌دونم وقتِ بیدارشدن و به خواب رفتن خورشید، آسمون به قدری زیبا و پر از رنگ می‌شه که می‌تونم مدت‌ها بهش خیره شم و همه چیز رو فراموش کنم.
نمی‌دونم "آدمی چیست؟ چیستم من و چیستی تو؟"*
ولی می‌دونم چند وقت پیش که با یار روی تتمه پاییز قدم می‌زدیم، زیبایی‌هایی دیدم که هر کدوم به تنهایی می‌تونستن دلیل قاطعی باشن برای "بودن".
نمی‌دونم...
خیلی چیزها هست که نمی‌دونم...​​​​​​.
ولی "
می دانم ،سبزه ای را بکنم خواهم مرد"*
■■■
"می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن.
و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج."

* مولانا
*محسن عمادی
*سهراب سپهری

لنگر

خبر داری دراین خاموشی سرد
چه طوفانی، چه غوغائی نهفته‌است
خبر داری درین یک قطرۀ اشک
به چشم من چه دریائی نهفته‌است؟

زبانم گر چه راز دل نمیگفت
نگاهم با تو گرم گفتگو بود
مرا - ای همچو عمر رفته از دست! -
گل رویت بهار آرزو بود

چو دانستی که بخت از من رمیده‌ست
تو هم - ای جان شیرین! - رو نهفتی
نگفتی از من بیدل چه دیدی
نگفتی - جان شیرینم! - نگفتی!

امید من! نمی‌خواهی بدانی
که پلها در قفای ما شکسته‌ست؟
رهی گر هست، پیش روست، زیرا
ره برگشت ما، دیریست بسته‌ست

- ایرج دهقان -
تهران- اردیبهشت 1331

پ ن: ما اینجاییم
که آبجو بنوشیم
جنگ را تمام کنیم
و به نابرابری‌ها بخندیم
و آنقدر خوب زندگی کنیم
که مرگ
از گرفتنِ جانمان بر خود بلرزد.
- چارلز بوکوفسکی -

ح ن: پرم از شعرای قشنگی که خوندم و باید اینجا آرشیو کنم،
پرم از داستانای نگفته‌ای که باید بنویسم،
و لیست بلندبالای کتابایی که باید بخونم، فیلمایی که باید ببینم، پادکستا و سخنرانیایی که باید گوش بدم.
خیلی به خودم، و مفهوم زندگی فکر می‌کنم.
به این فکر می‌کنم که تا همین چند سال پیش چقدر درک بعضی چیزا برام سخت بود!
ولی الان خیلی بهتر و بیشتر و راحت‌تر درک می‌کنم.
و می‌دونم این راه آخر نداره و می‌شه تا بی‌نهایت رشد کرد...
توی کتابی که این روزا می‌خونم، یه مفهوم جالبی بود: "لنگر انداختن".
لنگر انداختن به لحظات خوب زندگی.
وقتی اتفاق خوبی برات میفته که می‌گی کاش می‌شد حس خوبش و تا ابد فراموش نکنم،
به اون لحظه لنگر بنداز. با یه جمله، یا یه ژست و علامت خاص.
بعد ازون هر وقت اون علامت رو دیدی می‌تونی حس خوبت رو به خودت یادآوری کنی و دوباره و چندباره غرق در لذت شی.
حس می‌کنم دم‌دمای رسیدن به جواب سوال سختی‌ام که مدت‌ها برای حل کردنش وقت گذاشتم!
شاید گذرا باشه، ولی اونقدر شیرین هست که بهش لنگر بندازم :)

عصر تنهایی

یادت بماند ناگهانی را که من بودم
طوفان بی نام و نشانی را که من بودم

یادت بماند رنج هایی را که در من بود
خود سوزی آتشفشانی را که من بودم

دنیا ندید و در شلوغی های خود گم کرد
تنهایی بی خانمانی را که من بودم

شاید زمانی عصر تنهایی بنامندش
این بی سر و بی ته زمانی را که من بودم

شاید زمانی یکنفر از نو روایت کرد
اوج و فرود داستانی را که من بودم

این من، من شاید هزاران تن شبیهم را
شاید تو را، یا این و آنی را که من بودم

- عادل سالم -

پ ن: "انا حملنا الحزن ٲعواما و ما طلع الصباح"
ما سال‌ها
اندوه را
بر دوش کشیدیم
و صبح طلوع نکرد...

- محمود درویش -

پ ن: همه ما نابینائیم، هر کداممان به نوعی. آدم های خسیس نابینا هستند چون فقط طلا را می بینند، آدم های ولخرج نابینا هستند چون امروزشان را می بینند، آدمهای کلاهبردار نابینا هستند، چون خدا را نمی بینند، آدم های شرافتمند نابینا هستند، چون کلاهبردارها را نمی بینند، خود من هم نابینا هستم چون حرف می زنم اما نمی بینم که شما گوشهایی شنوا ندارید!
- مردی که می خندد / ویکتور هوگو -

ح ن: به حجم عظیم "حرف‌های خرس خورده" فکر می‌کنم و در نهایت سکوت رو انتخاب می‌کنم :)

زندگی دوم

گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است

سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است

در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن

بی‌روی تو ای سرو گُل‌اندام، حرام است

گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است

چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است

در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را

هر لحظه ز گیسو‌ی تو خوش بوی مَشام است

از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر

زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است

تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه‌، مُقیم است

همواره مرا کویِ خرابات مُقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

مِی‌خواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است

حافظ منشین بی‌مِی و معشوق زمانی

که‌ایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است

- حافظ -

پ ن: شما صاحب دو زندگی هستید. دومی زمانی آغاز می شود که در می یابید فقط یک زندگی دارید...
- کنفسیوس -

ح ن: ما آدم ها، هر قدر از هم دور یا به هم نزدیک، هر قدر از هم متنفر یا به هم علاقمند،
توی ریشه ای ترین بخش های وجودی مون به هم متصلیم.
من شکی ندارم رنجی که امروز به دیگری وارد می کنیم، توی دنیای لامکان و لازمان، بیشتر از هر چیز باعث آزار خودمون خواهد شد.
جهنم، دیگ پر از آتیش و هیزم نیست.
جهنم همون لحظه ایه که می فهمی تبری که قرار بود درخت دیگه ای رو از پا درآره، به ساقه و ریشه خودت زدی...

چاره

هرچه بینا چشم، رنج آشنایی بیشتر

هرچه سوزان عشق، درد بی وفایی بیشتر

هرچه جان کاهیده تر، نزدیکتر پایان عمر

هرچه دل رنجیده تر سوز جدایی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون، برگشته اقبالی فزون

هرچه سر آزاده تر، افتاده پایی بیشتر

هرچه دل رنجیده تر، زندان هستی تنگ تر

هرچه تن شایسته تر، شوق رهایی بیشتر

هرچه دانش بیشتر، وامانده تر در زندگی

هرچه کمتر فهم، کبر و خود نمایی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم، دل ها سردتر

هرچه زاهد بیشتر، دور از خدایی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت، نا امیدی عاقبت

هرچه با یاران وفا، بی اعتنایی بیشتر

- معینی کرمانشاهی -

پ ن: دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
- صائب تبریزی -

هر چه باداباد

ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می‌ترسم

همه از مار و من از مهره این مار می‌ترسم

بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می‌باشد

ز تار سبحه بیش از رشته زنار می‌ترسم

از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی‌گردد

که از چشم تماشایی بر این گلزار می‌ترسم

به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم

ز خوی نازک آن نرگس بیمار می‌ترسم

ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان

شکار لاغرم از تیغ لنگردار می‌ترسم

خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می‌باشد

من از همواری این خلق ناهموار می‌ترسم

ز بس نامردمی از چشم نرم مردمان دیدم

اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می‌ترسم

چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش

نه از اقبال می‌بالم نه از ادبار می‌ترسم

ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی‌ترسد

که من از گردش گردون کج‌رفتار می‌ترسم

سرشک گرم را در پرده دل می‌کنم پنهان

بر آب این گهر از سردی بازار می‌ترسم

بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده‌ام صائب

ز خار بی‌گل افزون از گل بی‌خار می‌ترسم

- صائب تبریزی -

پ ن: مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا؛ باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند؟
- فریدون مشیری -