عجیب!

پی یک اشتباه ناجورم، باغ ممنوع سیب می خواهم

تا بفهمند نازنین منی، قد زلفت رقیب می خواهم

مادرم گفت: دل نبند و برو، هرکجا روی نازنینی هست

آه مادر، دلم زدستم رفت، ختم امن یجیب می خواهم

پدرم گفت: بچه جان بس کن! حرفهای عجیب می شنوم

آه آری پدر، عجیب، عجیب، خاطرش را عــــجیب می خواهم

باز فر می خورند دور سرم، این قوافی: حبیب،عجیب، غریب...

آه مادر، پدر، مریض شدم، به گمانم طبیب می خواهم

...

بعد ازین عاشقانه خواهم گفت، بعد ازین قهوه خانه خواهم رفت

باغ ممنوع سیب پیشکشم! دود نعنا دوسیب می خواهم

- حسین جنتی -


پ ن: سود جهان به مردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست
- اوحدی -


ح ن: گوشه گوشه دنیا رو غم و سیاهی گرفته، و ما محکومیم برای زنده نگه داشتن دلمون هم که شده،
به شعر، به عشق، به زیبایی پناه ببریم.
و بخونیم، و ببینیم، و آگاه‌تر بشیم.
که تنها امید انسانیت و بزرگ‌ترین ترس دشمنانش، آگاهیه.

Story pin image

هیچ تا بی‌کران

چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست
گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ست

یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین
خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست

افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر
دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست

در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست

در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان
چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ست

دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه...
دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ست

در جنگ شیخ و شاه، فقط زخم سهم ماست
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست

اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام
در کار ظلم، بستن چشم و زبان یکی‌ست

آنجا که پشت گردن مظلوم می‌خورد
حدّ گناه تیغ و تماشاگران یکی‌ست.

- حسین جنتی -


پ ن: به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهٔ سنگی
در بیابان برپاست... در نزدیکی آنها، بر روی شن بیابان،
چهره‌ای خردشده افتاده که نیمی در شن‌ها فرو رفته‌است، چهره‌ای که اخم
و لب چروکیده‌اش، و ریشخند فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمی‌کند،
گویای آن است که مجسمه‌ساز آن احساس‌های رامسس را خوب فهمیده‌است،
احساس‌هایی که هنوز مانده‌اند و بر آن پاره‌های بی‌جان مجسمه نقش بسته‌اند،
دست مجسمه‌سازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساس‌ها را پروراند؛
و بر پایه مجسمه، این واژه‌ها آشکارند:
"نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!
"
هیچ چیز دیگر نیست.
گرداگرد زوال آن ویرانه غول پیکر، بی‌کران و بی‌آب و علف،
شن‌ها
و دیگر
هیچ
تا بیکران گسترده‌اند.

- پرسی شلی -


ح ن: بارها سعی کردم اون جغرافیای مظلوم رو فراموش کنم.
فراموش کنم، سال‌ها، چه بلاها که به سرش نیاوردن.
فراموش کنم درد عمیق و نجیب و تموم نشدنیش رو.
نشد که نشد.
این ویدیو رو از ایران مظلومم میبینم و اشک می‌ریزم.
اشک می‌ریزم که آینده‌ای که من برای اون خاک زیبا می‌بینم،
حتی سیاه‌تر از گذشته و حال سیاهشه.
غمگینم.
و ناامیدم.
و خشمگینم.
از باغبونی که قرار بود آبادی بیافرینه
و قاتل جون و دزد خرمن از آب دراومد.
و از بیگانه‌ای که باغبون رو دید و وقیح‌تر شد برای دست درازی.
...
کاش فکر کردن به وطن انقدر سخت نبود.
انقدر دل آدم رو آتیش نمی‌زد.
ایران بی‌پناه من...


پ ن: آشفته بازار | داریوش

Story pin image

آرشیو - 1

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست

صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست

باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد

دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

پیشِ من از مزاحمت بادها نگو

طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد

یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای ؟

خب کیفر صنوبر بی برگ و بار چیست ؟

روزی قرار شد برسیم آخرش به هم

حالا بگو پس از نرسیدن ، قرار چیست ؟

- مهدی فرجی -

.

پ ن 1 : در حسرت تو مــــیرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من ...

- شهریار -

.

پ ن 2 : نه تو را از روبرو با جای مهری پینه بسته

من تو را از پشت سر ، با زخم خنجر می شناسم !

- حسین جنتی -

.

پ ن 3 : تن داده ام که رقص سرانگشت های تو

بندم کند ، عروسک بازیگرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می خواستی و آه !

غافل شدم از اینکه کس دیگرم کنی

من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی

من یک دروغ محضم اگر باورم کنی

- مهدی فرجی -

.

" شعرها از سری پست های آرشیوشده منتشر نشده هستن مربوط به سال ها پیش "
(به آرشیوی از شعرا توی یه وبلاگ حذف شده م دسترسی پیدا کردم که مربوط به حدودای سال 94 میشن و حیفن که اینجا هم ثبت نشن ).

.

خ ن: اخیرا به یه پادکستی گوش میدادم که فصل اولش توضیح و تفسیر کتاب (تفکر کند و سریع) دنیل کانمن بود و چقدر ماااااه بود. کلی کیف کردم از شنیدن کتاب به همراه تمام شعرا و حکایتایی که "پوریا احمدی پور" از مولانا و سعدی و حافظ و... می گفت.
دیروز دوباره شروع کردم به گوش دادنش از قسمت اول و تصمیم گرفتم بعد از هر قسمت ازش بنویسم تا خودمم یادم نره انسان چقدر موجود نسبی، ناقص و خطاکاریه (گناهکار نه، خطاکار).
ذهن انسان از دو تا روش برای فکر کردن استفاده می کنه. تفکر سریع و تفکر کند.
برای تفکر سریع ما هیچ زحمتی نمیکشیم، ذهنمون هیچ انرژی ای صرف نمی کنه و یه جورایی به صورت بداهه ما رو به جواب میرسونه. از عواملی که این روش فکر کردن رو شکل می دن میشه اشاره کرد به عادات و کلیشه ها. مثلا اینکه طبق کلیشه جامعه یا کلیشه تفکری که در من غالبه، اگر کسی پوششی خلاف پوشش دلخواه من داره خیلی سریع بهش برچسب بزنم. این برچسب زدن و نتیجه گیری سریع بدون هیچ فکری اتفاق افتاده و هر بار هم به نتیجه گیری مشابهی منجر میشه.
و در مقابل، تفکر کند که برای به جواب رسیدن تحلیل میکنه و انرژی نیاز داره. طبیعتا نتیجه این تفکر هم وابسته هستش به میزان اطلاعات، دانش و قدرت تحلیلی که آدم داره.
آدم به خاطر تمام محدودیت هایی که داره، نمی تونه هیچوقت به خطای تصمیم گیری صفر برسه ولی همین آگاهی به محدودیت هاش باعث میشه یک قدم جلوتر بره و زندگی رو برای خودش و اطرافیانش آروم تر کنه و حداقل از گروه "آنکس که نداند و نداند که نداند" خارج بشه :)
* به نظر شما کدوم خط بلندتره؟ :)

.

کرم های مار شده

امان ندیده کسی از گزند حیله خویش

که حبس کرده خودش را قفس به میله ی خویش

مباد فتنه چو فانوس در دلت باشد

که نیست راه رهایی هم از فتیله ی خویش!

به فکر فتح جهان آن قبیل می افتند

که بر نیامده اند از پس قبیله ی خویش!

به فکر فتح جهان اند و می توانی دید

هزار مسئله دارند در طویله ی خویش!!

فغان که این دله دزدان به وهم گرد زمین

چنان خوش اند که فرزند من به تیله ی خویش!

کدام می کشدم عنکبوت یا نساج

چه ها که دیده ام از روزنان پیله ی خویش

- حسین جنتی -

خ ن: طرف مصداق بارز "فی‌الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد" بوده طوری که لرزه به اندام جد اندر جدش در گور انداخته، بعد کاشف به عمل اومد که عهد کرده دنیا رو جای بهتری کنه :)
یا مثلا یک نفری بوده که بیماری روحی و روانی ای نبود که دچارش نبوده باشه و فتنه ای نبوده که در حق آدمای دیده و ندیده نکرده نباشه، بعد مشخص شد عزم کرده روانشناس بشه و برای مشکلات روحی مردم طفل معصوم نسخه بپیچه :)
دنیامون همین قدر دارک و همینقدر کمدیه! به قول جوکر:
I used to think that my life is a tragedy, but now I realize, it's a comedy

خ ن: این مدت از پادکست رخ عزیزم داستان های زیادی از آقا محمد خان قاجار و نادرشاه و کریم خان تا گاندی و... رو گوش دادم و گاهی اوقات حیرت می کنم که یک اتفاق خیلی خیلی کوچیک چطور سرنوشت یک ملت و کشورای همسایه ش رو عوض کرده و مثلا به این فکر می کنم که اگر کریم خان به جای لطف و بخشش نسبت به آقا محمد خان، اون رو قبل از این که روزگار مردم زیادی رو سیاه کنه، از صفحه روزگار محو می کرد، الان سرنوشت ما چی میشد؟
به قول حسین جنتی:

چه کرم‌ها که لگدمالشان نکردی و حیف
که تا دمار در آرند از تو مار شدند...

برنده!

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!

وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...

در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،

دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...

خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!

چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،

به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!

بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟

در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!

- حسین جنتی -

پ ن: می‌گفت اگه هنوز یه چیزی روی این کره‌ی خاکی هست که اندکی، حتی فقط اندکی، بتونه حالت رو بهتر کنه بدون که جزء انسان‌های خیلی خوش‌بخت هستی: یه استکان چایی داغ، یه گپ خوب با دوستان نزدیک، یه پرس چلوکباب، دیدن فامیل و آشناها، یه کتاب خوب، یه جک بامزه، یه مسافرت، یه فیلم خوب،‌ یه شعر خوب، یه منظره‌ی عالی، دریا، رودخونه، آبشار، یه خونه‌ی رؤیایی، یه ماشین اسپرت آخرین مدل، ارتقاء، پُست و درجه و مقام، شهرت، پول، یه میلیون، یه میلیارد، یه تریلیون ...
می‌گفت دور و بر ما آدم‌هایی هستند که دیگه هیچ‌چیزی، حتی یک چیز هم، وجود نداره که بتونه حالشون رو بهتر کنه.
- محمدرضا اعلم -

پ ن: وقتی خودم را شناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با این صورت احمقانه‌اش شروع شد. من می‌خواستم و می‌خواهم بزرگ باشم. من نمی‌توانم مثل صدها هزار مردم دیگر که در یک روز به دنیا می‌آیند و روزی دیگر از دنیا می‌روند بی‌آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه‌ای باقی بمانند، زندگی کنم. در من این حس هست ولی هرگز نمی‌گویم که آنچه تا به حال انجام داده‌ام صحیح بوده و کسی نمی‌تواند به من اعتراضی کند.
نه من خودم می‌دانم که در زندگی خیلی اشتباه کرده‌ام اما کیست که بتواند بگوید همه اعمال و افکار و رفتارش در سراسر زندگی عاقلانه و درست بوده. به قول شاعر:
«عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه آموختن
در دگری تحربه بردن به کار
- فروغ فرخزاد -

(نامه به پدر، ۲ ژانویه، ۱۹۵۷، مونیخ آلمان)

خ ن: قرار بود دیروز بنویسم که تولد 35 سالگیم بود :)
35 سال! هر چند من هنوز خودم رو تو کالبد همون دخترک 17 ساله حس می کنم.
به قول داریوش کاردان (ویدیوش رو حتما اینجا ببینید)، اصن نفهمیدم چی شد! نفهیمدم کی این قدر پیر شدم!
ولی خب... هنوز زنده ام. و هنوز فرصت نفس کشیدن رو دارم.
هنوز فرصت دارم در کنار همه ظلم ها و زشتی ها و واقعیت های تلخ این دنیا، زیبایی ها رو هم ببینم و تجربه کنم.
قدردان نعمت های زندگیم باشم.
قدردان همسفر زندگیم که گوشه امن من شده برای این که بتونم کنارش گاهی هم اون نیمه ضعیف رنجور زخم خورده ام باشم بدون اینکه نگران قضاوت شدن باشم.
قدردان نفسی که به سلامتی می کشم.
قدردان روزایی که پیش رو دارم.
و تجربه ای که از روزای رفته دارم...

خ ن: تمام این سال ها، یه صدای همیشه منتقدی توی ذهنم بود که مدام بهم گوشزد میکرد که "تو کافی نیستی..."
و من فکر می کردم با شاگرد اول شدن، با دانشگاه خوب قبول شدن، با کارمند نمونه شدن، با کار خوب داشتن و... میتونم این صدا رو آروم کنم.
ولی هیچکدوم اینا جز برای دقایقی اون صدا رو خاموش نکرد!
چون حقیقت اینه که این صدا، مث یه صدای ضبط شده توی ذهنمون (حداقل ذهن خیلیامون) مدام داره پخش می شه...
و هیچ عامل بیرونی و موفقیت کوچیک و بزرگی نمیتونه دکمه توقف این آوای آزادهنده رو فشار بده.
فقط خودمونیم، که می تونیم از درون برای خودمون کاری بکنیم... و من امسال قصد کردم که اینطور کنم.
ما برای زنده بودن و زندگی کردن به کسی بدهکار نیستیم.
ما زیبا بودن و کامل بودن و جذاب بودن و همیشه مهربون بودن و همیشه بخشنده بودن رو به کسی بدهکار نیستیم.
خودمون باشیم.
خود اشتباه کنِ ناقصِمون.
خودی که گاهی عصبانی می شه. گاهی شکست می خوره.
ولی همیشه سعی خودش رو می کنه. و همیشه برای درست تر زندگی کردن تلاش می کنه.
و مگه زندگی چیزی جز اینه؟

خ ن: کتاب بخونیم.
فکر کنیم.
تعصب کورکورانه به هر تفکر و اعتقادی رو از خودمون دور کنیم.
و صادقانه سعی کینم به دنبال حقیقت باشیم.
نه به دنبال به کرسی نشوندن زاویه دیدمون به کل آدمای دنیا!

ارزشش نداره

چترها در شرشر دلگیر باران می‌رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا

من تماشا می‌کنم غمگین و با حسرت خیابان را

یک نفر در جان من مست و غزلخوان می‌رود بالا

خواجه در رؤیای خود از پای‌بست خانه می‌گوید

ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می‌رود بالا

گشته‌ام میدان به میدان شهر را، هر گوشه‌ دردی هست

ارتفاع درد از پیچ شمیران می‌رود بالا

درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست

با بهای سکه در بازار تهران می‌رود بالا

گاه شب‌ها بعد کار سخت و ارزان خواب می‌بینم

پول خان با چکمه‌اش از دوش دهقان می‌رود بالا

جوجه‌های اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی

شک شبیه گربه از دیوار ایمان می‌رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا

یک نفر در جان من اما غزلخوان می‌رود بالا

- حسین جنتی -

پ ن ۱: دانلود شعر فوق‌العاده شهریار، با صدای خودش
* طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‌کند با ما نهانی می‌کند

پ ن ۲: این جهان که نشد
قرار ما
جهان بعدی
پای درخت بِه...
- بهمن آقایی‌نژاد -

پ ن ۳: منم و ردای تنگی که به جز «من»اش نگنجد
نه فلک بر آستانم، نه خدا در آستینم...
- حسین منزوی -

خ ن: مادربزرگ دیگه حتی تاب حرف زدنم نداره...
حتی یادش نمیاد الان چند تا برادر داره!
زمان رو یادش نمیاد!
مکان رو یادش نمیاد!
وقتی امروز اون رو کنار کوچیک‌ترین نوه‌اش دیدم، تضاد عجیبی که جلوی روم بود فقط وحشت انداخت به دلم!
من هنوز... هنوز بعد دایی، هنوز بعد «آبا»، از مرگ می‌ترسم.
من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.
من هنوز خیلی چیزا رو ندیدم، هنوز خیلی حس‌ها رو احساس نکردم.
من هنوز هیچ درکی نسبت به خیلی چیزا و خیلی آدما ندارم :(
دل من هنوز آروم و قرار نداره. دل من هنوز دنبال نامعلومی می‌گرده که اون رو از طوفان ناگزیر گذشت زمان، زیر بغل خودش حفظ کنه...
امروز وقتی روم رو برگردوندم و مادربزرگ رو دیدم که کوچیک‌تر و مچاله‌تر از همیشه گوشه‌ی خونه به خواب رفته، وقتی به این فکر کردم که الان اعتبار این آدم به ثانیه‌ها بنده، وقتی به این فکر کردم که مادربزرگ منم، منم که بعد گذشت پنجاه، شصت سال زیر نگاه خود جوون‌ترمم، ترس برم داشت.
افسوس همیشگی،
حسرت همیشگی،
دلتنگی همیشگی...
که یکی که روزای سرحالیش رو به یاد داری، خنده‌هاش رو به یاد داری، یکی که مث تو جوون بوده، یکی که حتما مث تو پر از آرزو و امید بوده، حالا اونقدر ناتوان شده که حتی ذهنشم از اراده‌اش خارج شده.
زندگی همینقدر وحشتناکه.
حکم تنهایی ابدی همینقدر وحشتناکه.

این روزا مدام صدای موموسیاه (احسان عبدی‌پور) تو گوشمه که می‌گه:
«ارزشش نداره...»
هیچی ارزشش نداره...
** طفل بودم
دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‌کند با ما
نهانی می‌کند... :(