شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی‌جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

- رهی معیری -

پ ن: من در این سال‌ها احساساتی را فهمیدم، و در خود حمل می‌کنم که توان بیانشان را ندارم. ذهنیتی نسبت به مفاهیم و پدیده‌ها در من است که نمی‌توانم همه‌اش را بگویم و بنویسم. من برای بیان حس و درکم نسبت به پیرامون کلمه کم می‌آورم.
- فروغ فرخزاد / نامه به ابراهیم گلستان -

* من هم همینطور فروغ جان... من هم همینطور...

پ ن: اگر جهان فاقد معناست، پس چرا تعداد كسانى كه اين «فقدان» را در مى‌يابند اين همه قليل است؟
پاسخ تلويحى آلبركامو اين است كه: آدم‌ها ماهرانه و مصرّانه خودشان را در باب ماهيت «واقعى» جهان فريب مى‌دهند.
آدم‌ها صحنهٔ زندگى‌شان را با معناهاى جعلى دكور مى‌كنند و اين هنر را در خود مى‌پرورانند كه زياد عميق نشوند. چنان سرگرم ايفاى نقش‌هاى روزانه‌شان در كار همسرى، پدرى، مادرى، دوستى، شغلى و غيره مى‌شوند كه ديگر نمى‌توانند پوچى را ببينند.
برخاستن از خواب، تراموا، چهار ساعت در اداره، غذا، تراموا، چهار ساعت كار، خواب، و دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه، همه با همان آهنگ.
اما پيش مى‌آيد كه دكور فرو بريزد. يك روز «چرا»، سر بلند مى‌كند و همه چيز در خستگى و ملال آغاز مى‌شود!
- ریچارد کمبر / فلسفه کامو -

خ ن: باز هم ابی عزیزم، کنسرت ۱۹۹۴ سانتامونیکا وقتی می‌گه:
"کدوم شاعر، کدوم عاشق، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟"
یا حیدوی عزیزم وقتی آهنگ طیاره رو با احساس تمام اجرا می‌کنه.
و منی که می‌تونم ساعت‌ها به همین‌ها گوش بدم و هر بار به اندازه قبل از لذت و احساس لبریز بشم.
و از کجا معلوم... "زندگی شاید همین باشد"

بدون عنوان

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

- رهی معیری -

پ ن: سوزی که در آسمان نگنجد دارم / وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر / آن غصه که در جهان نگنجد دارم
- خاقانی -

خ ن: شنیدن حرف ها و صدای به ظاهر آرامش بخش مجتبی شکوری جزو علاقه مندی هام بود! شاید چون با اون حالت شعرگون صحبتاش و ترکیب موزیک ارتباط زیادی برقرار می کردم.
توی یکی از اپیزودها درباره کتاب "رو به خورشید" اروین دیالوم صحبت می کرد. یه جمله ای گفت که به خاطر همون یک جمله رفتم و اون کتاب رو خوندم... ولی اون اتفاقی که ازش حرف زده بود اونطوری نبود که توی کتاب نوشته باشه، بلکه کاملا بهش شکل عامه پسند و بزک کرده ای داده بود، بزکی دقیقا از جنس "من یک دیوارم" و "لحظه دارچین" و "خدا هست". یعنی همون اپیزودهایی که معروفیتش باهاش آغاز شد.
این رو قبول دارم که همه آدمها یه نیمه تاریکی دارن که مواجهه باهاش و معرفیش کار به شدت سختیه (خودم بارها توی این کار شکست خوردم و هنوز که هنوزه فرار رو به مواجهه با نیمه تاریکم ترجیح می دم)، این رو قبول دارم که امکان نداره آدمی روی زمین باشه که اشتباه نکرده باشه و دروغ نگفته باشه و خیلی وقت ها منفعت خودش رو اولویت قرار نداده باشه.
ولی چیزی که من رو می ترسونه اینه که همه این کارها بدون ذره ای عذاب وجدان و به قصد فریب انجام بشه و ادامه داشته باشه... این که همه اینها برنامه ریزی شده باشه و اون شخص همچنان و صرفا نگران منفعت خودش و هم کیشانش باشه...
سعی می کنم زیاد پیش نرم و قضاوت نکنم و به جاش سکوت کنم و ببینم چه اتفاقات دیگه ای میفته.
از پیج شکوری عبور می کنم و میرم سراغ پادکست دیگه ای. به شدت سر و صدا کرده و حرفاش اونقدر هم پربیراه نیست!
هر چند دوره های پولیش می زنه توی ذوقم و عجیبه برام که با وجود مخالفت با حکومت فعلی، کتابش در ایران چاپ میشه و اتفاقا جزو پرفروش ترین ها هم می شه!
کل جایگاه فعلیش رو دستاورد خودش و پشتکارش و نگاهش می دونه ولی مدام به این فکر می کنم که اگه این شخص هم یه آدم معمولی (منهای اون چند درصد خواص) بود، آیا توان این رو داشت که زیر سن قانونی و به تنهایی به گرون ترین شهر دنیا مهاجرت کنه؟
سعی می کنم برای این مورد هم فعلا سکوت کنم و ببینم گذشت زمان چطور اوضاع رو تغییر میده...
...
ولی از دیدن آدمهای اینجوری که توی فضای مجازی به طرز وحشتناکی زیاد شدن، و از دیدن تحسین ها و بت سازی هایی که در قبالشون از سمت مردم میبینم، حس خوبی نمی گیرم!
فرض کن دو نفر قراره مسابقه دو بدن. دست و پای یکی رو قطع می کنن و به یکی دیگه تقویت کننده میدن و بادش میزنن! حالا شرایط اینطوری شده که اون نفر دوم مدام از خودش تعریف می کنه و برنده شدن توی مسابقه دو رو دستاورد هوش و ذکاوتش می دونه و اون مفلوکی که دست و پاش رو قطع کردن به باد انتقاد میگیره که حتما خودت نخواستی برنده شی! دردناک ترش اینجاست که همین آدم، حرفای دومی رو باور می کنه و فکر می کنه از سر صداقت داره حرف میزنه و باور می کنه که راستی راستی اگه "بخواد" قراره دست و پا درآره!
خلاصه که فهمیدم قرار نیست کسی بیاد که همیشه حرفای راست و درست بزنه...
و قرار نیست من جایی یا کسی یا چیزی رو پیدا کنم که جز راستی و حقیقت از دهانش بیرون نیاد!
یاد گرفتم بشنوم، و به تجربیات و دانش و هوش خودم، هر چند محدود، اعتماد کنم و هر حرفی رو که به نظرم خزعبل به نظر رسید، بدون اینکه گوینده ش برام مهم باشه، دور بریزم. و البته که "بت سازی ممنوع!" و "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست!"

صدام مالِ تو

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

- عراقی -

پ ن ۱: در وصالت چه را بیاموزیم؟
در فراقت چرا بیاموزم؟
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم

- مولانا -

پ ن ۲: آری، آدمیان به آینه‌ها شبیهند.
آینه‌ی زنگاربسته تو را کدر نشان می‌دهد و آینه‌ی ترک‌خورده تو را شکسته و آینه‌ی صیقلین یا موَاج تو را صاف یا معوج.
و این جز آنست که تو صاف باشی یا شکسته یا کدر یا زنگاربسته.
من گاهی آینه‌ی دق بوده‌ام و گاهی به تلنگری ترک برداشته‌ام.
من گاهی به کلی خرد شده‌ام و در هزار تکه‌ی من هزار تصویر خرد شما پیدا بود.
- بهرام بیضایی / طومار شیخ شرزن -

پ ن ۳: دانلود (امون از دل مو / نوید اربابیان)
دانلود (صدام مالِ تو / سیریا)

** چشام مالِ تو گریه‌هام مالِ تو
صدام مالِ تو خنده‌هام مالِ تو
جوونیم همی زور زونیم فدات
شروم مالِ تو انتهام مالِ تو :)
** آخ آخ از این آهنگ...

بوسه‌های سُر خورده

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

چه بس خیال پریشان به چشم بی‌خواب است

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد

که باز کشتی ما در میان غرقاب است

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

که نقش مردم حق‌بین همیشه بر آب است

به سینه سرّ محبت نهان کنید که باز

هزار تیر بلا در کمین احباب است

ببین در آینه‌داری ثبات سینه‌ی ما

اگر چه با دل لرزان به‌سان سیماب است

بر آستان وفا سر نهاده‌ایم و هنوز

اگر امید گشایش بود ازین باب است

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت

مرید ساقی خویشم که باده‌اش ناب است

مدار چشم امید از چراغدار سپهر

سیاه گوشه‌ی زندان چه جای مهتاب است

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد

سزای رستم بد روز مرگ سهراب است

عقاب‌ها به هوا پر گشاده‌اند و دریغ

که این نمایش پرواز نقش در قاب است

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت

چنین که جان پریشان سایه بی‌تاب است

- هوشنگ ابتهاج -

پ ن ۱: درین سرای بی‌کسی
اگر سری درآمدی
هزار کاروان دل
ز هر دری درآمدی
ز بس که بال زد دلم
به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی
کبوتری درآمدی...

- ؟ -

پ ن ۲: خبر داری تنم مثل اجاق مرده‌ای یخ کرد؟
تمام بوسه‌هایم بی‌تو سر خورد از دهان افتاد...
- حامد ابراهیم‌پور -

بیچاره‌ی دچار تو

تو قله‌ی خیالی و تسخیر تو محال

بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی

شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی‌نشانی و سیمرغ کوه قاف

تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟

چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!

تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

- قیصر امین‌پور -

پ ن ۱: چاره‌ی من نمی‌کنی چون کنم و کجا برم؟
شکوه‌ی بی‌نهایت و خطر ناشکیب را

گر به دروغ هم بود شیوه‌ی مهر ساز کن
دیده‌ی عقل بسته‌ام کز تو خورم فریب را...
- رهی معیری -

پ ن ۲: گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من
آه از این کار که آسان مرا مشکل کرد

- فروغی بسطامی -

خ ن: پس تمام این رنگ‌ها و پرده‌ها،
پس تمام این تلاش‌های خستگی‌ناپذیر برای تظاهر کردن،
برای شکل بقیه بودن،
برای مانور دادن‌ها و نمایش‌ دادن‌های احمقانه،
درون همه‌ی این آدمای به ظاهر نامهربون و غرق روزمرگی،
یه «خود»ی هست،
یه وجود ارزشمندی هست،
که می‌فهمه،
که می‌شه کنارش تا ابد نشست و حرف زد و نگاه کرد و خسته نشد...


اسیر

زندگي بر دوش ما بار گراني بيش نيست

عمر جاويدان، عذاب جاوداني بيش نيست

لاله بزم آراي گلچين گشت و گل دمساز خار

زين گلستان بهره بلبل، فغاني بيش نيست

ميکند هر قطره‌ی اشکي، ز داغي داستان

گر چو شمعم، شکوه‌ی دل را زباني بيش نيست

آنچنان دور از لبش بگداختم، کز تاب درد

چون ني، اندام نحيفم استخواني بيش نيست

من اسيرم در کف مهر و وفاي خويشتن

ورنه او سنگين‌دلِ نامهرباني بيش نيست

تکيه بر تاب و توان کم کن، که در ميدان عشق

آن ز پا افتاده اي، وين ناتواني بيش نيست

قوت بازو سلاح مرد باشد، که آسمان

آفت خلق است و در دستش کماني بيش نيست

هر خس و خاري در اين صحرا بهاري داشت ليک

سر بسر دوران عمر ما، خزاني بيش نيست

اي گل، از خون رهي پروا چه داري؟ کان ضعيف

پر شکسته طاير بي آشياني بيش نيست

- رهی معیری -

پ ن ۱: تار و پود هستیم بر باد رفت
اما نرفت
عاشقی‌ها از دلم
دیوانگی‌ها
از سرم...
- رهی معیری -

پ ن ۲: طریق عقل بود، ترک عاشقی
دانم
ولی ز دست من این کار برنمی‌آید...
- رهی معیری -

پ ن ۳: دانلود (حاصل عمر/همایون شجریان)

خ ن: گاهی وقتا هی توی خودت فرو می‌ری
فرو می‌ری
فرو می‌ری
اونقدر که راهی به جز انفجار برات باقی نمی‌مونه!
.
.
.
* زندگی به طرز وحشتناکی سخته!