خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب‌آویزان چه می خواهند از جانم

پریشان یادگاری‌های بر بادند و می پیچند

به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد

چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم

مگر کفارهٔ آزادی و آزادگی‌ها بود

که اعصابم غل و زنجیر گشت و صبر زندانم

به بحرانی که کردم آتشم شد از عرق خاموش

خوشا آن آتشین‌تب‌ها که دلکش بود هذیانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم

شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من

نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی

به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی

که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام

که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

بیا ای کاروان مصر آهنگ کجا داری؟

گذر بر چاه کنعان کن من آخر ماه کنعانم

سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش

شب پائیز تبریز است و در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی

من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل

به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن

به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین

چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان

من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز

به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

به نامردی مکن پستم بگیر ای آسمان دستم

که من تا بوده و هستم غلام شاه مردانم

چه بیمِ غرقم از عُمّان که جُستم گوهر ایمان

دلا هرچند کز حرمان هنر بس بود تاوانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن

که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم

- شهریار -

پ ن: آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش
- سعدی -

خ ن: دیروز که به طور اتفاقی اهنگ بچه های کوه آلپ به گوشم خورد،
یهو سر خوردم و رفتم درون خودم.
رفتم به دوران کودکی.
وقتی صدای اهنگ کارتون موردعلاقمون رو میشنیدیم با ذوق یه بالش برمیداشتم مینداختم روی زمین و با ذوق مینشستم به کارتون دیدن!
هیچ وقت برام این گذر عمر عادی نمیشه.
هیچوقت.
و همونطور که حکیمه کودکی در منه و من و دلتنگ خودش و روزگارش میکنه،
حکیمه مسن تر هم درون من بیداد میکنه و خبر میده که باقی عمرم هم به همین شتاب و عجله خواهد گذشت...
این آهنگ ناخوداگاه این شعر سیمین رو به زبونم آورد که:
خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری
جان کنده ای، اکنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی
چون لعنتی بگشود و بگذشت


ازون وقتا که یهو به خودت میای و میگی: من کجای زندگیم؟
ازون وقتا که دلت برای مادرت، برای پدرت تنگ می شه.
و پر می‌شی از حسرت و ای کاش...
ولی ته دلت، تو هم مث فروغ می‌دونی که:

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی‌جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

- رهی معیری -

پ ن: من در این سال‌ها احساساتی را فهمیدم، و در خود حمل می‌کنم که توان بیانشان را ندارم. ذهنیتی نسبت به مفاهیم و پدیده‌ها در من است که نمی‌توانم همه‌اش را بگویم و بنویسم. من برای بیان حس و درکم نسبت به پیرامون کلمه کم می‌آورم.
- فروغ فرخزاد / نامه به ابراهیم گلستان -

* من هم همینطور فروغ جان... من هم همینطور...

پ ن: اگر جهان فاقد معناست، پس چرا تعداد كسانى كه اين «فقدان» را در مى‌يابند اين همه قليل است؟
پاسخ تلويحى آلبركامو اين است كه: آدم‌ها ماهرانه و مصرّانه خودشان را در باب ماهيت «واقعى» جهان فريب مى‌دهند.
آدم‌ها صحنهٔ زندگى‌شان را با معناهاى جعلى دكور مى‌كنند و اين هنر را در خود مى‌پرورانند كه زياد عميق نشوند. چنان سرگرم ايفاى نقش‌هاى روزانه‌شان در كار همسرى، پدرى، مادرى، دوستى، شغلى و غيره مى‌شوند كه ديگر نمى‌توانند پوچى را ببينند.
برخاستن از خواب، تراموا، چهار ساعت در اداره، غذا، تراموا، چهار ساعت كار، خواب، و دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه، همه با همان آهنگ.
اما پيش مى‌آيد كه دكور فرو بريزد. يك روز «چرا»، سر بلند مى‌كند و همه چيز در خستگى و ملال آغاز مى‌شود!
- ریچارد کمبر / فلسفه کامو -

خ ن: باز هم ابی عزیزم، کنسرت ۱۹۹۴ سانتامونیکا وقتی می‌گه:
"کدوم شاعر، کدوم عاشق، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟"
یا حیدوی عزیزم وقتی آهنگ طیاره رو با احساس تمام اجرا می‌کنه.
و منی که می‌تونم ساعت‌ها به همین‌ها گوش بدم و هر بار به اندازه قبل از لذت و احساس لبریز بشم.
و از کجا معلوم... "زندگی شاید همین باشد"

خواب

خواب خواب خواب

او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند افتاب

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کند

جویبار گیسوان خیس من

روی سینه اش روان شده

بوی بومی تنش

در تنم وزان شده

خسته دل نگاه می کنم :

آسمان به روی صورتش خمیده است

دست او میان ماسه های داغ

با شکسته دانه هایی از صدف

یک خط سپید بی نشان کشیده است

دوست دارمش ...

مثل دانه ای که نور را ...

مثل مزرعی که باد را ...

مثل زورقی که موج را ...

یا پرنده ای که اوج را ...

دوست دارمش ...

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم :

کاش با همین سکوت و با همین صفا

در میان بازوان من

خاک می شدی

با همین سکوت و با همین صفا ...

در میان بازوان من

زیر سایبان گیسوان من

لحظه ای که می مکد تورا

سرزمین تشنه تن جوان من

چون لطیف بارشی

یا مه نوازشی

کاش خاک می شدی ...

کاش خاک می شدی ...

تا دگر تنی

در هجوم روزهای دور

از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

با تن تو خو نمی گرفت

تا دگر زنی

در نشیب سینه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی غنود

سوی خانه ات نمی دوید

نغمه دل تو را نمی شنود

از میان پلکهای نیمه باز

خسته دل نگاه می کنم

مثل موجها تو از کنار من

دور می شوی ...

باز دور می شوی ...

روی خط سربی افق

یک شیار نور می شوی

با چه می توان عشق را به بند جاودان کشید ؟

با کدام بوسه با کدام لب ؟

در کدام لحظه در کدام شب ؟

مثل من که نیست می شوم ...

مثل روزها ...

مثل فصلها ...

مثل آشیانه ها ...

مثل برف روی بام خانه ها ...

او هم عاقبت

در میان سایه ها غبار می شود

مثل عکس کهنه ای

تار تار می شود

با کدام بال می توان

از زوال روزها و سوزها گریخت ؟!

با کدام اشک می توان

پرده بر نگاه خیره زمان کشید ؟

عشق را به بند جاودان کشید ؟

با کدام دست ؟

خواب خواب خواب

او غنوده است

روی ماسه های گرم

زیر نور تند افتاب

- فروغ فرخزاد -

.

پ ن : ما را نه غم دوزخ و نه حرص یهشت است !

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم ...

- مولانا -

.

ح. ن (حکیمه نوشت): انسان مدام در حال تغییر و چه بسا بیگانه شدن با ورژن های قدیمی خودشه.
بعد یک روزی و یک جایی، وقتی اتفاقی با یکی از اون ورژن ها برخورد می کنه،
اونقدر باهاش احساس غریبگی می کنه که توی نگاه اول حتی نمی شناسدش!
می خوام بگم زندگی می گذره. با تمام خوبی ها و بدی هاش می گذره.
و درد یا حتی شادی ای که امروز تجربه می کنی، توی فردای نزدیک حتی جرقه ای رو هم در تو روشن نمی کنه.
دوست دارم پرواز کنم به گذشته،
و تمام ورژن های قدیمیم رو محکم در آغوش بگیرم،
و توی گوش همه شون این رو تکرار کنم.
که زندگی می گذره.
که دردی که امروز می کشی رو می فهمم.
ولی صبور باش عزیزمن :)

.

ح. ن (حکیمه نوشت): - در راستای قسمت سوم پادکست باران / کتاب تفکر کند و سریع / دنیل کانمن -
چیزی که برام جالب بود این بود که ذهن در کل علاقه داره از تفکر سریع استفاده کنه.
چرا؟ چون ذهن هم مثل تمام سیستم های دیگه توان محدودی داره و تفکر سریع انرژی کمتری ازش می گیره.
جالب تر این که زمانی که ذهن احساس آرامش خاطر داره، حس می کنه خطری تهدیدش نمی کنه و چندان نیازی نمی بینه بره سراغ تفکر کندش.
به خاطر همینه که توی روزهای صاف و آرام زندگی مون احتمال این که تصمیمات اشتباه بگیریم و مثلا سرمایه گذاری های اشتباه انجام بدیم بیشتره.
در مقابل، وقتی اوضاع بده، ذهن هشیارتره و مدام داره از تفکر کندش استفاده می کنه.
این روزا هم اگه زیادی ادامه دار بشن ذهن انرژی زیادی مصرف می کنه، حتی برای کم اهمیت ترین تصمیمات، و ممکنه جایی که واقعا نیازه کم بیاره...
پس آگاه باشیم از این ساز و کار ذهن.
اگر حرفی و کاری به دیگری آسیب می زنه و توی زندگی دیگری اثرگذاره، جلوی تفکر سریعمون رو بگیریم.
و کارهایی که برای روح و جسممون مفیده رو به عادت تبدیل کنیم تا تفکر کند مانعی برای انجام دادنشون نشه.

.

.

برنده!

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!

وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...

در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،

دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...

خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!

چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،

به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!

بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟

در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!

- حسین جنتی -

پ ن: می‌گفت اگه هنوز یه چیزی روی این کره‌ی خاکی هست که اندکی، حتی فقط اندکی، بتونه حالت رو بهتر کنه بدون که جزء انسان‌های خیلی خوش‌بخت هستی: یه استکان چایی داغ، یه گپ خوب با دوستان نزدیک، یه پرس چلوکباب، دیدن فامیل و آشناها، یه کتاب خوب، یه جک بامزه، یه مسافرت، یه فیلم خوب،‌ یه شعر خوب، یه منظره‌ی عالی، دریا، رودخونه، آبشار، یه خونه‌ی رؤیایی، یه ماشین اسپرت آخرین مدل، ارتقاء، پُست و درجه و مقام، شهرت، پول، یه میلیون، یه میلیارد، یه تریلیون ...
می‌گفت دور و بر ما آدم‌هایی هستند که دیگه هیچ‌چیزی، حتی یک چیز هم، وجود نداره که بتونه حالشون رو بهتر کنه.
- محمدرضا اعلم -

پ ن: وقتی خودم را شناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با این صورت احمقانه‌اش شروع شد. من می‌خواستم و می‌خواهم بزرگ باشم. من نمی‌توانم مثل صدها هزار مردم دیگر که در یک روز به دنیا می‌آیند و روزی دیگر از دنیا می‌روند بی‌آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه‌ای باقی بمانند، زندگی کنم. در من این حس هست ولی هرگز نمی‌گویم که آنچه تا به حال انجام داده‌ام صحیح بوده و کسی نمی‌تواند به من اعتراضی کند.
نه من خودم می‌دانم که در زندگی خیلی اشتباه کرده‌ام اما کیست که بتواند بگوید همه اعمال و افکار و رفتارش در سراسر زندگی عاقلانه و درست بوده. به قول شاعر:
«عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه آموختن
در دگری تحربه بردن به کار
- فروغ فرخزاد -

(نامه به پدر، ۲ ژانویه، ۱۹۵۷، مونیخ آلمان)

خ ن: قرار بود دیروز بنویسم که تولد 35 سالگیم بود :)
35 سال! هر چند من هنوز خودم رو تو کالبد همون دخترک 17 ساله حس می کنم.
به قول داریوش کاردان (ویدیوش رو حتما اینجا ببینید)، اصن نفهمیدم چی شد! نفهیمدم کی این قدر پیر شدم!
ولی خب... هنوز زنده ام. و هنوز فرصت نفس کشیدن رو دارم.
هنوز فرصت دارم در کنار همه ظلم ها و زشتی ها و واقعیت های تلخ این دنیا، زیبایی ها رو هم ببینم و تجربه کنم.
قدردان نعمت های زندگیم باشم.
قدردان همسفر زندگیم که گوشه امن من شده برای این که بتونم کنارش گاهی هم اون نیمه ضعیف رنجور زخم خورده ام باشم بدون اینکه نگران قضاوت شدن باشم.
قدردان نفسی که به سلامتی می کشم.
قدردان روزایی که پیش رو دارم.
و تجربه ای که از روزای رفته دارم...

خ ن: تمام این سال ها، یه صدای همیشه منتقدی توی ذهنم بود که مدام بهم گوشزد میکرد که "تو کافی نیستی..."
و من فکر می کردم با شاگرد اول شدن، با دانشگاه خوب قبول شدن، با کارمند نمونه شدن، با کار خوب داشتن و... میتونم این صدا رو آروم کنم.
ولی هیچکدوم اینا جز برای دقایقی اون صدا رو خاموش نکرد!
چون حقیقت اینه که این صدا، مث یه صدای ضبط شده توی ذهنمون (حداقل ذهن خیلیامون) مدام داره پخش می شه...
و هیچ عامل بیرونی و موفقیت کوچیک و بزرگی نمیتونه دکمه توقف این آوای آزادهنده رو فشار بده.
فقط خودمونیم، که می تونیم از درون برای خودمون کاری بکنیم... و من امسال قصد کردم که اینطور کنم.
ما برای زنده بودن و زندگی کردن به کسی بدهکار نیستیم.
ما زیبا بودن و کامل بودن و جذاب بودن و همیشه مهربون بودن و همیشه بخشنده بودن رو به کسی بدهکار نیستیم.
خودمون باشیم.
خود اشتباه کنِ ناقصِمون.
خودی که گاهی عصبانی می شه. گاهی شکست می خوره.
ولی همیشه سعی خودش رو می کنه. و همیشه برای درست تر زندگی کردن تلاش می کنه.
و مگه زندگی چیزی جز اینه؟

خ ن: کتاب بخونیم.
فکر کنیم.
تعصب کورکورانه به هر تفکر و اعتقادی رو از خودمون دور کنیم.
و صادقانه سعی کینم به دنبال حقیقت باشیم.
نه به دنبال به کرسی نشوندن زاویه دیدمون به کل آدمای دنیا!

لبریز

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبريزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم


همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده‌ی روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوته‌ی نسترن سرود ترا
هر نسيمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائی


پر شدم از ترانه های سياه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم


غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ می سپرم


آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سياه شود

عاشقم، عاشق ستاره‌ی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنه‌ی خويش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!

- فروغ فرخزاد -

.

پ ن ۱: تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش‌ دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
- حافظ -

.

پ ن ۲: چون بوم بر خرابه‌ی دنیا نشسته‌ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته‌ایم...
- فریدون مشیری -

.

خ ن: امروز،
۲۹ اسفند.
روزی که هیچ شباهتی به همانندش توی سال‌های گذشته نداره...
هر چند برای من همیشه خونه‌نشینی و کتاب خوندن و فیلم دیدن و دیگر فعالیت‌های حکیمه‌ای ( :) ) جزو لذت‌های عظیم زندگی بوده و هست و هیچوقت از تنها موندن سیر و خسته نمی‌شم،
و هر چند خرید عید هم برام معنی نداشته و علاقه‌ای بهش نداشتم (شاید متاسفانه)،
ولی امسال که همه‌جا سوت و کور بود فهمیدم احساس اطرافیانم، از دوست و خانواده گرفته تا آدمایی که توی خیابون از کنارم رد می‌شن هم می‌تونن روی احساس من اثرگذار باشن...
امروز،
روز آخر ساله. با وجود سوت و کور بودنش می‌خوام برای خودم دوباره مفاهیم (شروع) و (پایان) رو یادآوری کنم، می‌خوام به گذشته و سال یا سال‌هایی که گذشت نگاه کنم، این‌بار نه فقط به اتفاقات،
که به خودم.
به حکیمه‌ای که بود، و حکیمه‌ای که هست و حکیمه‌ای که باید باشه.
این مدت به لطف شبکه‌ها و دنیای مجازی خیلی به ویدیوها و حرفای گذشته‌م نگاه کردم.
ویدیوی پارسال همین موقع، توی حیاط خونه‌ای که خیلی از دار و درختاش و از دست داده (و من چقدر دلگرفته شدم از دیدن این تصویر قبل و بعدش) روی پله‌ها نشسته بودم، یه گل با برگای خوشگل توی گلدون کنار پله‌ها بود. یه نسیم فوق‌العاده‌ای میومد و برگای گلم و می‌رقصوند...
دیدن این ویدیو من رو دقیقا برد به همون فضا همون مکان و همون حس رو برام زنده کرد.
و به این فکر کردم که ما چه چیزای خوشبخت‌کننده و چه جزئیات زیبایی جلوی چشممون داریم که بهشون بی‌تفاویتم.
امسال باید یاد بگیرم بیشتر از جزئیات لذت ببرم، بیشتر بفهممشون.
دیدن نوشته‌های دیگه‌م هم به من فهموند من راه درستی رو پیش گرفته بودم که متاسفانه غرق‌شدن توی روزمرگی من رو ازش دور و دورتر کرد!
توی سالی که داره نفسای آخرش رو می‌کشه، من فقط کار کردم! و تمام این یک سال عمرم توی یه حالت خلسه‌وار گذشت.
خب!
اشتباه کردم!
اشتباه کردم که برای خودم وقت نگذاشتم!
امسال باید بین «دوست‌داشتن و رشد دادن خودم» و «کار کردن» مصالحه بهتری انجام بدم!
از یه وقتی به بعد ذهنم خیلی درگیر بایدها و نبایدهای زندگی بود. درگیر قوانین و مقررات دست‌ساز و مذهب‌ساز! درگیر خوب بودن و بد بودن، درست بودن و غلط بودن. درگیر «خود» و «فراخود». درگیر تقدیر، اجبار. این روزای آخری به طور اتفاقی با کارل گوستاو یونگ آشنا شدم!
کسی که نظریه‌ی سایه رو داده! امیدوارم بتونه توی سال جدید بیشتر بهم کمک کنه :)
امسال باید کتابای یونگ رو بیشتر بخونم و بیشتر توی زندگی‌م پیاده‌سازیشون کنم!
امسال باید بیشتر بجنگم.
امسال باید بیشتر روی همه‌ی ابعاد زندگیم مسلط شم.
امسال باید بین رفتن و نرفتن انتخاب نهایی رو انجام بدم و برای همیشه از تردید دست بردارم.
امسال باید دوستای بیشتری پیدا کنم، فیلمای بیشتری ببینم، جاهای بیشتری برم، کتابای بیشتری بخونم.
امسال باید عاشق‌تر باشم.
امسال سالِ منه :)
مهم نیست چقدر ترسناک یا چقدر سخت باشه. امسال قراره سال من باشه :)
.
** نوشته‌ی دو سال پیش، همین روز، توی همین روبلاگ :)

.

کی شود این روان من ساکن؟!

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور

کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن

این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش

بوالعجب بحر بی‌کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب

کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم

طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت

عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت‌های خموش

در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد

اینت گویای بی‌زبان که منم

می شدم در فنا چو مه بی‌پا

اینت بی‌پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می دوی بنگر

در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من

نادره بحر و گنج و کان که منم

- مولانا -

پ ن ۱: دانلود این شعر محشر با صدای احمد شاملو

پ ن ۲: درون آینه‌ی روبرو چه می‌بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟
- تویی برابر تو - چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفت‌و‌گو چه می‌بینی؟
- حسین منزوی -

پ ن ۳: از آینه بپرس
نامِ
نجات‌دهنده‌ات را...
- فروغ فرخزاد -

خ ن: این که همیشه جاهایی که می‌دونی جوابی نیست، دنبال جواب می‌گردی جالبه!
(مث ماجرای اون ملایی که زیر چراغ دنبال کلید خونه‌اش می‌گشت، ازش می‌پرسن آخرین بار کجا دستت بود؟ می‌گه توی زیرزمین! می‌گن خب پس چرا اینجا دنبالش می‌گردی؟ می‌گه حداقل اینجا روشنه!)
این که می‌دونی فلان اتفاق توی درازمدتِ نه چندان دور، هیچ نقشی توی حال خوبت نداره و چه بسا عامل اصلی بدتر شدن حالت باشه، با این حال گاهی دلت می‌خواد تجربه‌اش کنی!
حس می‌کنم «من»، همون چیزی که فکر می‌کنم ارزش تحمل این همه سختی رو داره، گیر کرده توی بدنی که اون رو وادار به سطحی‌ترین احساسات و نیازها و تجربه‌ها می‌کنه!
حس می‌کنم این بدن، «من» رو به اسارت گرفته!
فکرم رو مشغول چیزایی کرده که نباید.
این بدن مجبورم کرده توی زندگی روزمره غرق بشم! بشم یکی از همین دیگرانی که چشماشون رو می‌بندن و بدون اراده کارهایی که بهشون دیکته شده رو تکرار می‌کنن.
به قول منزوی (ما هیچ ندانستیم، بیداریمان از خواب! گفتند که بیدارید! گفتیم که بیداریم!)
این بدن، این قفس، مجبورم کرده کار کنم، حتی وقتی حالم خوب نیست لبخند بزنم، با آدمایی که کوچک‌ترین وجه مشترکی باهاشون ندارم معاشرت کنم، مجبورم کرده سر سطحی‌ترین و ابتدایی ترین چیزها عصبانی بشم، حسادت کنم، پر از اضطراب بشم، مجبورم کرده عمری رو که کمتر از یه چشم‌بر‌هم‌زدن طول می‌کشه صرف فکر کردن به مسائل پیش‌پاافتاده کنم!
مجبورم کرده زندگی نکنم.
مجبورم کرده بترسم.
این بدن «من» رو از من گرفته...

تقدیر

سرگشته دلی دارم در وادیِ حیرانی

آشفته سری دارم، زِ آشوب پریشانی

طبعی‌ست مشوّش‌تر، از باد خزان در من

وز باد گرو برده، در بی‌سروسامانی

از یاد زمان رفته، آن قلعه‌ی متروکم

تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی

کورم من و سوتم من، پرورده‌ی لوتم من

روح برهوتم من، عریان و بیابانی

تا خود نفسی دارم با خود قفسی دارم

زندانی و زندانم، زندانم و زندانی

فرق است میان من وین زاهدک پر فن

پیشانی او بر سنگ من سنگ به پیشانی

من باد بیابانم، خاشاک می‌افشانم

در دشت و نمی‌دانم در باغ گل‌افشانی

سرگشتگی‌ام چون دید، چون حوصله‌ام سنجید

میراث به من بخشید، آواره‌ی یمگانی

- حسین منزوی -

پ ن ۱: آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمین‌ها رفت
و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره‌های پریده‌رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و صغیان بود
و راه‌ها ادامه‌ی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر
به هیچ چیز
نیندیشید...

- فروغ فزخزاد -

پ ن ۲: «تَذِلُّ الْأُمُورُ لِلْمَقَادِیرِ حَتَّى یَکُونَ الْحَتْفُ‏ فِی التَّدْبِیر»
* کارها چنان در سیطره‌ی تقدیر است که چاره‌اندیشی به مرگ می‌انجامد...

پ ن ۳: زینگونه‌ام که در غمِ غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گمگشته‌ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
- هوشنگ ابتهاج -

فضای خالی بی‌انتها

دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید
الف به فکر پراکندگی پرها بود

اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را
هنوز منتظر آخرین خبرها بود

الف ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود
الف اشاره ی دستی به دوورترها بود

نشست و خیره به خط های آخرین نامه
اگرچه هیچ کسی برنگشت در وا بود!

دریچه باز شد و دست رفت توی قفس
تو داشتی تلفن را جواب می دادی

پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را
تو داشتی تلفن را جواب می دادی

الف به شستن خون از حیاط می پرداخت
تو داشتی تلفن را جواب می دادی

مزاحم سمجی بود پشت خط اما
تو با علاقه همیشه جواب می دادی

دریچه باز شد و مساله دریچه نبود
فضای خالی بی انتهای آن توو بود

الف که فلسفه می خواند هم نمی فهمید
پری که ریخته در خانه از خود او بود

که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد
که روی گردنش از قبل ردّ چاقو بود

تو داشتی تلفن را جواب می دادی!
صدای باد تمامی شب در آن سو بود

کنار قهوه و سیگار خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت

نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت

که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت

که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترس «رفتنش» را داشت

- فاطمه اختصاری -

پ ن ۱: آوار پریشانی‌ست
رو سوی چه بگریزیم؟!
- حسین منزوی -

پ ن ۲: بر ما چه گذشت؟!
کس چه می‌داند...؟
- فروغ فرخزاد -

خ ن: هیچ چیز نمی‌تونه این فاصله‌ی دور رو نزدیک کنه،
هر چی جلوتر میری،
دورتر می‌شی،
این دنیا
جواب هیچکدوم از سوال‌هام رو تو خودش نداره...
این دنیا
پر از آدما و اجسامیه که برای پنهان کردن واقعیت
بازیگرای ماهری‌ان...
* به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!


باغچه

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکرماهیها نیست

کسی نمیخواهد

باور کند که باغچه دارد میمیرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

حیاط خانه ی ما تنهاست

حیاط خانه ی ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس

خمیازه میکشد

و حوض خانه ی ما خالیست

ستاره های کوچک بی تجربه

از ارتفاع درختان به خاک میافتند

و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها

شب ها صدای سرفه میآید

حیاط خانه ی ما تنهاست .

پدر میگوید:

" از من گذشته ست

از من گذشته ست

من بار خودم را بردم

و کار خودم را کردم "

و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،

یا شاهنامه میخواند

یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید:

" لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ

وقتی که من بمیرم دیگر

چه فرق میکند که باغچه باشد

یا باغچه نباشد

برای من حقوق تقاعد کافیست."

مادر تمام زندگیش

سجاده ایست گسترده

در آستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی میگردد

و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه

آلوده کرده است .

مادر تمام روز دعا میخواند

مادر گناهکار طبیعیست

و فوت میکند به تمام گلها

و فوت میکند به تمام ماهیها

و فوت میکند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششی که نازل خواهد شد .


برادرم به باغچه میگوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علفها میخندد

و از جنازه های ماهیها

که زیر پوست بیمار آب

به ذره های فاسد تبدیل میشوند

شماره بر میدارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه میداند.

او مست میکند

و مشت میزند به در و دیوار

و سعی میکند که بگوید

بسیار دردمند و خسته و مأیوس است

او ناامیدیش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

همراه خود به کوچه و بازار میبرد

و ناامیدیش

آنقدر کوچک است که هر شب

در ازدحام میکده گم میشود .


و خواهرم دوست گلها بود

و حرفهای ساده قلبش را

وقتی که مادر او را میزد

به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد

و گاهگاه خانواده ی ماهیها را

به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...

او خانه اش در آنسوی شهر است

او در میان خانه ی مصنوعیش

و در پناه عشق همسر مصنوعیش

و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی میخواند

و بچه های طبیعی میزاید

او

هر وقت که به دیدن ما میآید

و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود

حمام ادکلن میگیرد

او

هر وقت که به دیدن ما میآید

آبستن است.


حیاط خانه ی ما تنهاست

حیاط خانه ی ما تنهاست

تمام روز

از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید

و منفجر شدن

همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل

خمپاره و مسلسل میکارند

همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان

سرپوش میگذارند

و حوضهای کاشی

بی آنکه خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را

از بمبهای کوچک پر کردهاند .

حیاط خانه ی ما گیج است.


من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم

من از تصویر بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم

من مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود.

- فروغ فرخزاد -


پ ن ۱: در اقیانوس چه نیافتی
که به کرم سر قلاب دل باختی
ای ماهی خُرد...
- علیرضا روشن -


پ ن ۲:‌ او که سال‌ها
با صورتی نامرئی
در کنار دیگران زندگی کرده است
در آینه چه می‌بیند؟!
- مهدی اشرفی -


*** - دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم...

- شفیعی کدکنی -