شعر همیشه و هنوز برام منبع آرامش و احساس بوده. چه تو دوران مدرسه که مدام سر از کتابخانه درمی‌آوردم و با کتابای سیمین بهبهانی و فریدون مشیری عشق می‌کردم و توی دورانی که اینترنت رواج چندانی نداشت، گلچین شعرهایی که دوست داشتم رو توی دفتر و سالنامه می‌نوشتم و حتی شده به زور برای بقیه هم می‌خوندم :) چه پونزده سال پیش، شش آذر، که دانشجو بودم و تصمیم گرفتم اینجا رو بسازم تا همیشه به شعرهایی که دوست دارم دسترسی داشته باشم.
چند هفته پیش که تصمیم گرفتم برای پونزده سالگی این رفیق پست بذارم، رفتم و از شعر اول شروع کردم به خوندن و دیدم که خدای من، من چقدر خاطره دارم با این شعرا. پونزده سال زندگی. پونزده سال تغییر. پونزده سال بالا و پایین و تلخ و شیرین.
خلاصه که امروز تولد این رفیق شفیقه که به اندازه پونزده سال شعر بلده :) و من می‌نویسم، تا یادم بمونه.
***
سهراب موقع سرودن این شعر سی و شش سالش بوده و به نظر من به درک عمیقی از زندگی رسیده که باهاش به شدت احساس نزدیکی می‌کنم.
من هم سعی می‌کنم. سعی می‌کنم "وزن بودن" رو قبل از این‌که دیر بشه حس کنم، و از بو کردن "اطلسی تازه"، حتی در بیمارستان، لذت ببرم...
این شعر قشنگ رو از دست ندید...

پ ن: شعر کامل‌تر رو می‌تونید از این لینک بخونید و همچنین با صدای زیبای خسرو شکیبایی از اینجا بشنوید.


هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند

قارچ‌های غربت؟
من نمی‌دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه‌ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.

و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید، درمی‌آید متولد بشویم.
هیجان‌ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

- سهراب سپهری -
کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳