بی تو دلم از سردی ایام می سوزد
در چشمهایم باغی از بادام می سوزد

آتش گرفته چشم های روشنم بی تو
با شعله های آبی آرام می سوزد

از بس حواس خانه پرت خاطرات توست
هی چایمان یخ میزند، هی شام می سوزد

دیوان سعدی بغض دارد شعر حافظ درد
تنها نشسته مولوی، خیام می سوزد

لبريزم از حس غزل اما گلوی من
از بغض های خسته ناکام می سوزد

دست دلم دادم تمام واژه هایم را
بی تو ولی انگیزه و الهام می سوزد

- بی تا امیری -

پ ن 1:
خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببَرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو می‌تاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

دوزخ جور برافروز که من تاقوکم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
- وحشی بافقی -

پ ن 2:
سندباد: [بی آرام] من باید بروم. باید بدانم اگر وجود من لازم نبود، اگر نباید کاری به دست من می شد، چرا به دنیا آمدم. باید بدانم، تو با من خواهی بود وهب؟
وهب: می خواهی کجا بروی سندباد؟
سندباد: کجا؟ پرسیدی کجا؟ تا هرکجا بشود وهب. هرجا حقیقت را بیابم؛ شاید به طرف خورشید.

- هشتمین سفر سندباد / بهرام بیضائی -

ح ن 1: وقتی خودت رو خیلی دور از مرگ تصور کنی، برای لذت بردن از زندگی دنبال تجربه چیزای عجیب و غریبی.
زندگی عادی کمتر تو رو به هیجان میاره.
ولی اگه به این فکر کنی که زندگی زیادی جلوی روت نداری، و هر لحظه امکان خاموشی چراغ وجودت هست،
اونوقت حتی چند دقیقه با آرامش چای خوردن کنار آدم های امن و عزیز زندگیت، برات لذت بی پایان به همراه داره.
"لورا کارستنسن"، استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد، حرف ساده و جالبی می زد. این که هر وقت اتفاق ناگواری براش میفته از خودش می پرسه "آیا اگر قرار باشه فردا بمیرم این اتفاق اهمیتی خواهد داشت؟" و خب، البته که [تقریبا] همیشه جواب این سوال "نه" خواهد بود...