از هرچه می‌رود، سخنِ دوست خوش‌تر است

پیغام آشنا، نفَسِ روح‌پرور است

هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیده‌ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبُوَد، شمع گو: «بمیر»

چون هست، اگر چراغ نباشد منوّر است

اَبنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغِ زنده‌دلان، کویِ دلبر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقّر است

کاش آن به‌خشم‌رفتهٔ ما آشتی‌کنان

بازآمدی، که دیدهٔ مشتاق بر در است

جانا، دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دَم که می‌زنم ز غمت، دودِ مِجمَر است

شب‌های بی توام، شبِ گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم، روزِ محشر است

گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود

معشوقِ خوب‌روی چه محتاجِ زیور است؟

سعدی! خیالِ بیهُده بستی، امیدِ وصل

هجرت بکُشت و وصل، هنوزت مصوّر است

زنهار از این امیدِ درازت که در دل است!

هیهات از این خیالِ مُحالت که در سر است!

- سعدی -

*نُزل :آنچه برای مهمان مهیا شده.


پ ن: دیری،
به شوقِ دیدنِ فردا،
گریستم
فردا، چو شد،
به حسرتِ دیروز
زیستم.

- محمدرضا شفیعی کدکنی -


پ ن: من که ملول گشتمی
از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی
می‌کشم از برای تو :)
- حافظ -


ح ن 1: زندگی...
این زندگی لعنتیِ پر از شگفتی،
این زندگی پر از غم،
و پر از لذت.
پر از ناامیدی،
و پر از امید.
پر از ترس و پر از عشق.
پر از سوال و پر از جواب‌های نصفه نیمه.
پر از تمامِ این تناقض‌های تلخ و شیرین...
این زندگی لعنتی!
...
ح ن 2: عرفان اعتقاد داره که خدا جاییه که من وجود نداره.
که ما، همه ما، بعد از مرگ تبدیل به "او" می‌شیم.
و خالق برکینگ بد دقیقا همین ایده رو توی سریال جدیدش مطرح کرده :)
البته که احتمالا خبری از این اعتقاد عرفا نداره (شایدم داره!)،
ولی این ایده جذاب رو مطرح می‌کنه که دنیا وقتی "من" وجود نداره و همه "ما" هستن چه شکلیه.
دنیایی که آدماش دیگه فردیت ندارن و بدنشون صرفا مثل جسم بی‌جانیه که در جهت خواسته‌های "ما" حرکت می‌کنه.
و "ما" مجموعه محتویات ذهنی کل آدمای کره زمینه!
مجموعه محتویات ذهن پدر و پسر و مادر و دختر، به طور هم‌زمان!
در این بین دوازده نفر هستن که بدنشون فردیت خودش رو حفظ کرده.
و من به این فکر می‌کنم، که اگه من جای شخصیت اصلی داستان بودم چی کار می‌کردم؟
اجازه می‌دادم اون وضعیت ادامه پیدا کنه؟ یا برای برگشت همه چیز به حالت قبل تلاش می‌کردم؟

Story pin image