قطار
جهان، بسان قطاری است، جاودان در راه
که روی خطّ زمان، چون شهاب میگذرد.
گذارش از دل تاریک درههای ازل
به سوی دشت مهآلود و ناپدید ابد
چه میبرد؟ که چنین با شتاب میگذرد!
مسافران قطار
نه از ازل به ابد، آه، فرصتی کوتاه
همین مسافت بین دو ایستگاه، از راه
در این قطار به سر میبرند، خواهناخواه
دو ایستگاه که میدانیاش: تولّد – مرگ
وجود مختصری در میانه دو عدم
به نام عمر، که آن هم چو خواب میگذرد!
کنار پنجرهای چون مسافران دگر
به آنچه مهلت دیدار هست، مینگرم:
به این طبیعت خاموش، کائنات، حیات
که هیچ پردهای از راز آن گشوده نشد -
به سرنوشت بشر
به این حکایت غمگین که «زندگی» نامند
به این هیاهوی دیوانهوار بر سر هیچ!
به بیپناهی انسان در این ستمبازار
به خانواده، به مادر، پدر، وطن، فرزند
به همرهان عزیزی که زودتر از ما
در آن کرانه بیانتها، پیاده شدند
به عشق، نور امیدی در این سیاهیِ کور!
به دل، که با همه ناکامی و ملال و شکست
هزار آرزوی ناشکفته در او هست!
به این سفر که کجا میروم؟ چه خواهم شد؟
به آسمان، به پرنده، درخت، دریا، کوه
به گرمپویی باد،
به سردمهری ماه؛
که بیخیالتر از آفتاب میگذرد.
کنار پنجرهام با خیال خود، ناگاه
صدای سوت قطار
ز مهلتی که نمانده است، میدهد هشدار:
که قدر نیم نفس منتظر نخواهد شد
پیاده باید شد!
در آن کرانه بیانتها، در آن تاریک
تنم به سان غریقی است در کشاکش موج
نه هیچ راه گریزی به بیکران فضا
نه هیچ ساحل امنی در این افق پیدا
نه هیچ نقطه پایاب و...
آب میگذرد.
- فریدون مشیری -
پ ن: دست که زیر بدنش برد دید سرد شده.
از زیر پیرهن، سینه و پهلوهایش را لمس کرد، سرد بود. غیرممکن بود که مرده باشد.
همین چند لحظه پیش آنجا ایستاده بود، حرف زد، چطور ممکن بود فاصله مرگ و زندگی آنقدر کوتاه باشد؟
او که کاری نکرده بود، نه چاقوئی نه خونی، اگر آدمیزاد به این آسانی میمرد سنگ روی سنگ بند نمیشود.
ولی واقعیت داشت.
ملیحه مرده بود.
- افسانه و افسون | محمدعلی اسلامی ندوشن با اسم مستعار م.دیده ور -
پ ن: محکوم به مرگی، یک ساعت پیش از مرگ، میگوید یا میاندیشد که:
اگر مجبور میشد بر فراز بلندی یا صخرهای زندگی کند،
که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش در آن جا بگیرد،
و در اطرافش پرتگاهها، اقیانوس و سیاهی ابدی،
تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد،
و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا
تمام عمر هزار سال، برای ابد، بایستد؛
باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فوراً بمیرد!
فقط زیستن، زیستن و زیستن
هر طور که باشد،
اما زنده ماندن
و زیستن...
- جنایت و مکافات | فئودور داستایوفسکی -
ح ن:
1. 𝘛𝘩𝘦 𝘝𝘢𝘯𝘪𝘴𝘩𝘪𝘯𝘨 (ورژن 1988) به تصویر میکشه که چطور یک سوال و رسیدن به جوابش میتونه کل زندگی آدم رو تحتالشعاع خودش قرار بده. این که به جایی برسی که بگی: (حاضرم تمام ثروتم رو بدم، فقط بدونم چی شده؟). فیلم ماجرای زوجیه که به مسافرت میرن ولی بین راه زن قصه ناپدید میشه. مرد قصه سالها دنبالش میگرده. مرتب آگهی میده، توی تلویزیون ظاهر میشه به امیدی که فقط بدونه اون دختر کجاست؟
این که به یه جواب برسه براش خیلی مهمتر از نوع جوابه.
تا اینکه یکی پیدا میشه و میگه که از سرنوشت اون دختر باخبره! ولی تنها راه فهمیدنش اینه که مرد قصه یه نوشیدنی رو بخوره تا عینا تمام اتفاقاتی که برای دختر افتاده برای مرد هم تکرار بشه!
اینجای قصه، ما میدونیم که اگه مرد، اون نوشیدنی رو بخوره احتمالا اتفاق خوبی براش نمیفته.
ولی جای ترسناک قصه همینجاست. این که ما هم مثل خودش فقط برامون مهمه که به جواب برسیم...
2. Silo ماجرای مردمیه که توی یه سیلو زندگی میکنن. اجازه بیرون رفتن ازش رو ندارن، چون محیط بیرون خطرناک و سمیه. هیچکس نمیدونه چه اتفاقی افتاده. نمیدونه کی این سیلو رو براشون ساخته یا اصلا چرا؟
این سردرگمی و بیجوابی و ولع مردم برای رسیدن به حقیقت هر چند سال یک بار باعث شورش بزرگی میشه...
و من رو یاد خودمون میندازه، توی سیلویی به وسعت کره زمین.
چشم باز میکنیم و میبینیم پرت شدیم گوشه ای از کهشکان راه شیری، و در برابر وسعت کائنات حتی هیچ هم نیستیم.
و امید داریم حداقل بعد از مرگ، فرای جوابهای فانتزی و شعرگونی که توی این دنیا به خودمون میدیم، واقعا بفهمیم که چرا؟ چرا اومدیم. چرا رفتیم.
3. و اما "افسانه و افسون" محمد علی اسلامی ندوشن (بله همون ندوشن بزرگ)، ماجرای حلیمهای که به مرور زمان تبدیل به ملحیه میشه! از فرش به عرش میرسه (شاید هم برعکس). و بعد در عرض چند دقیقه. تمام. از همون مردنا که به خودت میگی: فلانی چقدر الکی مرد! و بعد فکر میکنی: باید چیکار کنی که الکی نمیری؟ که مردنت معنا داشته باشه؟
4. کلاهبردارها و دیکتاتورها یه تفکر مشترک دارن. این که تو اجازه داری از جهل و ناآگاهی و بدبختی مردم بهره برداری کنی و تا وقتی مردم متوجه نشن گناهی گردنت نیست. این میشه که توی فضای فاسدی که مسئولین ارزون داره، آدمای شیاد مثل قارچ رشد میکنن.
ویدیوهای محمد جرجندی و کانال وب آموز رو دیدم و مدام حرص خوردم.
دوست دارم برای خودمون کاری کنم. ولی نمیدونم چطور.
5. ملیکا بکائی از جمله آدمایی که همیشه بهش غبطه خوردم و تحسینش کردم. این ویدیوش، هم بغض به گلوم میاره هم لبخند به لبم...
** این ویدیو و شعر زیبای شمس لنگرودی هم به عنوان حسن ختام و برای این که یادمون نره امید بالاتر از تمام رنجهاست و زندگی پرقدرتتر و زیباتر از تمام واقعیتهای دیگه :)