مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت

مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟

مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریادِ دَف و نِی بخش

که سازِ شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی

دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ

که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد

- حافظ -

پ ن: دلم به بوي تو آغشته است
سپيده دمان
كلمات سرگردان بر ميخيزند و خوابالوده دهان مرا ميجويند
تا از تو سخن بگويم
كجاي جهان رفته اي
نشان قدم هايت
چون دان پرندگان
همه سوئي ريخته است
باز نميگردي، ميدانم
و شعر
چون گنجشك بخار آلودي
بر بام زمستاني
به
پاره يخي بدل خواهد شد.
- شمس لنگرودی -

پ ن:
کافر نِه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است...
- شهریار -

خ ن: از یه مدت قبل شروع به انتقال یه سری از اشعار جامونده به کانال تلگرامم کردم که مربوط می شن به یه بازه ای حدودای 4 سال پیش.
یه جورایی برام مرور خاطرات که نه، مرور "احوالات" بود...
آدمی موجود عجیبیه... توی زمان حال که هست، مرتب احساس حق به جانب بودن می کنه. حس می کنه مشکلاتش بزرگترین مشکلات دنیا و زندگیش منحصربفردترین زندگی دنیاست! ولی گذشت زمان سراغش میاد و مرتب "خودش" رو برای "خودش" نقض می کنه.
احتمالا تا وقتی یاد نگیری که زندگی قرار نیست که هیچوقت آسون باشه، وضع همینه.
بعد کم کم ماتیلدای وجودت که می پرسید: "زندگی همیشه اینقدر سخته یا فقط وقتی بچه ای؟" تبدیل می شه به لئون دوران پختیگت و می فهمی که بعله... زندگی هیچوقت آسون نمی شه. تو سخت می شی...
من همیشه از مرگ می ترسیدم و می ترسم. توی گذشته دور همیشه برام سوال بود که آدما چطور می تونن آرزوی مرگ کنن؟ تا اینکه مادربزرگی که روزگاری داشتم (آبا)، پسرش رو از دست داد و دیگه هیچوقت زندگیش مث قبل نشد... اونجا بود که فهمیدم آدما به مرور اونقدر از دست میدن و از دست میدن و از دست میدن، که یه روزی به خودشون میان و میبینن که کسی نمونده. اونوقته که دیگه در برابر مرگ چیزی برای از دست دادن ندارن...
به قول وحشی بافقی:

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند / پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

نه! نه اینکه الان اتفاق خاصی برای من افتاده باشه. من هنوز زندگی می کنم و لحظات خیلی زیادی از زندگی لذت می برم و هنوز بابت داشته های ارزشمندم، به حسب عادت، خدا رو شکر می کنم! ولی شعر و ادبیات برای من چیزیه که باهاش به جاهای عمیق تری سفر می کنم. جایی که هر چند مث قبل ازش مطمئن نیستم، ولی هنوز امید دارم مرگ براش آخر خط نباشه...