چاره

هرچه بینا چشم، رنج آشنایی بیشتر

هرچه سوزان عشق، درد بی وفایی بیشتر

هرچه جان کاهیده تر، نزدیکتر پایان عمر

هرچه دل رنجیده تر سوز جدایی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون، برگشته اقبالی فزون

هرچه سر آزاده تر، افتاده پایی بیشتر

هرچه دل رنجیده تر، زندان هستی تنگ تر

هرچه تن شایسته تر، شوق رهایی بیشتر

هرچه دانش بیشتر، وامانده تر در زندگی

هرچه کمتر فهم، کبر و خود نمایی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم، دل ها سردتر

هرچه زاهد بیشتر، دور از خدایی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت، نا امیدی عاقبت

هرچه با یاران وفا، بی اعتنایی بیشتر

- معینی کرمانشاهی -

پ ن: دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
- صائب تبریزی -

ذهن آشفته من

مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت

مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟

مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریادِ دَف و نِی بخش

که سازِ شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی

دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ

که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد

- حافظ -

پ ن: دلم به بوي تو آغشته است
سپيده دمان
كلمات سرگردان بر ميخيزند و خوابالوده دهان مرا ميجويند
تا از تو سخن بگويم
كجاي جهان رفته اي
نشان قدم هايت
چون دان پرندگان
همه سوئي ريخته است
باز نميگردي، ميدانم
و شعر
چون گنجشك بخار آلودي
بر بام زمستاني
به
پاره يخي بدل خواهد شد.
- شمس لنگرودی -

پ ن:
کافر نِه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است...
- شهریار -

خ ن: از یه مدت قبل شروع به انتقال یه سری از اشعار جامونده به کانال تلگرامم کردم که مربوط می شن به یه بازه ای حدودای 4 سال پیش.
یه جورایی برام مرور خاطرات که نه، مرور "احوالات" بود...
آدمی موجود عجیبیه... توی زمان حال که هست، مرتب احساس حق به جانب بودن می کنه. حس می کنه مشکلاتش بزرگترین مشکلات دنیا و زندگیش منحصربفردترین زندگی دنیاست! ولی گذشت زمان سراغش میاد و مرتب "خودش" رو برای "خودش" نقض می کنه.
احتمالا تا وقتی یاد نگیری که زندگی قرار نیست که هیچوقت آسون باشه، وضع همینه.
بعد کم کم ماتیلدای وجودت که می پرسید: "زندگی همیشه اینقدر سخته یا فقط وقتی بچه ای؟" تبدیل می شه به لئون دوران پختیگت و می فهمی که بعله... زندگی هیچوقت آسون نمی شه. تو سخت می شی...
من همیشه از مرگ می ترسیدم و می ترسم. توی گذشته دور همیشه برام سوال بود که آدما چطور می تونن آرزوی مرگ کنن؟ تا اینکه مادربزرگی که روزگاری داشتم (آبا)، پسرش رو از دست داد و دیگه هیچوقت زندگیش مث قبل نشد... اونجا بود که فهمیدم آدما به مرور اونقدر از دست میدن و از دست میدن و از دست میدن، که یه روزی به خودشون میان و میبینن که کسی نمونده. اونوقته که دیگه در برابر مرگ چیزی برای از دست دادن ندارن...
به قول وحشی بافقی:

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند / پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

نه! نه اینکه الان اتفاق خاصی برای من افتاده باشه. من هنوز زندگی می کنم و لحظات خیلی زیادی از زندگی لذت می برم و هنوز بابت داشته های ارزشمندم، به حسب عادت، خدا رو شکر می کنم! ولی شعر و ادبیات برای من چیزیه که باهاش به جاهای عمیق تری سفر می کنم. جایی که هر چند مث قبل ازش مطمئن نیستم، ولی هنوز امید دارم مرگ براش آخر خط نباشه...

رنج اولین قدم

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد

بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است

ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر

نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان

نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست ؟

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی

خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند

کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست

ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو

حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست

بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست

تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای

چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

هزار کوه گرت سد ره شوند، برو

هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست

- پروین اعتصامی -

پ ن: گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
- حافظ -

خ ن: امروز 29 اسفندماه 1402 هستش. یک سال دیگه هم گذشت.
داشتم بین مطالب اخیر وبلاگم می گشتم که ببینم پارسال چه تصمیمایی گرفته بودم و چه حال و هوایی داشتم. ولی دیدم آخرین نوشته نوروزم مربوط می شه به 3 سال پیش :)
و باز هم هم برام عجیبه هم غمناک و هم امیدبخش، که چقدر اتفاقات جورواجوری برای من و زندگیم توی این مدت افتاده.
انگار قرن ها گذشته...
فردا که روز اول سال جدیده من سر کلاسم :) و بعدشم درگیر ده ها مقاله و پروژه و تمرین و امتحانی که پیش رو دارم :D
بنابراین عملا زیاد برام تفاوتی با روزهای عادی نداره! از طرفی دوست دارم عزیز بدارمش و از طرفی ناراحتم که قراره برای خانواده های زیادی مایه خجالت و رنج و هزینه کمرشکن باشه. حیف...
روزی که می تونست خیلی ساده دلیلی باشه برای امید و زندگی و قدر لحظه رو دونستن، به خاطر طمع و بی سوادی و بی کفایتی و فساد درباریان! خودش میشه دلیلی برای رنج کشیدن.
چقدر دوست دارم ساده زیستی با این مناسبت ها ترکیب بشه و باعث اتحاد و مهرورزی و شادی مردمم بشه...
در هر صورت برای من باز هم بهانه ایه که به فال نیک می گیرمش.
امیدوارم امسال شادتر باشم و بیشتر زندگی کنم.
امیدوارم امسال تا می تونم قدم در راه بگذارم و از "رنج اولین قدم" نترسم.
امیدوارم امسال تا می تونم اشتباه کنم... تا می تونم تجربه کنم...
همین :)
نوروز مبارک ♥

ادامه نوشته

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما

مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق

خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند

در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو

این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا

هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر

در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

- مولانا -

.

پ ن ۱: این شور که در سر است ما را
وقتی برود که سر نباشد
- سعدی -

.

پ ن ۲: گفت اگر در سر تو شور من است
زِ تو من یک سر مو نگذارم
- مولانا -

.

خ ن:‌ به این فکر می‌کنی که قراره بی‌قراری‌هات کِی تموم بشه؟

که قراره تموم بشه؟
به این فکر می‌کنی که اصن چی می‌تونه آرومت کنه؟
مدام می‌گردی، فکر می‌کنی.
ولی هیچی پیدا نمی‌کنی!
کاش یه چیزی آرومم می‌کرد...
کاش منم مث اون بنده‌خدایی بودم که با ذوق و جدیت می‌گفت «اونایی که دانشگاه خوب درس خوندن هیچکدوم پورشه سوار نمی‌شن»!
کاش منم مث اون آرزوم این بود! کاش پول می‌تونست حالم و خوب کنه، اونقدر که به خاطرش گوزن و به شقیقه ربط بدم!
از سکون بیزارم...
باز افتادم وسط دو تا قله و دارم درجا می‌زنم! یه نیرویی می‌خوام تا هلم بده!
کاش می‌شد عاشق شد، مست شد، از خود بی‌خود شد،
مث مولانا
مث سعدی
کاش می‌شد مطمئن شد، به آرامش رسید...

* از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود...
من می‌ترسم.
از آدمایی که روز به روز بی‌رحم‌تر می‌شن،
از عشقایی که روز به روز کم‌رنگ‌تر و توخالی‌تر و حساب کتابی‌تر می‌شه،
من وحشت می‌کنم از دیدن این همه آدم یخ و بی‌تفاوت!
دنیا وحشتناک شده...

* خدایا!
من اینجام!
خودت و به من نشون بده...

.

راهِ دراز

شب اول :هجوم نازی ها

طرف کوره های انسانی

وسط خون و بمب می رقصند

چند تا دختر لهستانی

شب دوم :کلاه و بارانی

چند تا بوسه ی بدون دلیل

پشت هم تیر خوردن و مردن

ته هر فیلم ژان پِیِر مِلویل

شب سوم: طناب یخ زده ای

بر گلوی کبود بیداری

هیچکاکی که دوستت دارد

هیچکاکی که دوستش داری!

شب چارم: ادامه ی سردرد

گریه با خنده، چای با بروفن

زندگی با کلانتر فارگو

خودکشی با برادران کوئن!

شب پنجم: هنوز بیداری

سینما هست! زنده می مانی

دکترت گفته زنده باش… برقص

با زن و زوربای یونانی!

شب بعدی: تپانچه و جانگو

توی هر کافه، توی هر کازینو

با لباس سیاه خندیدن

زیر شلاق با تارانتینو!

شب هفتم: درخت سوخته ای

توی یک روستای بودایی

راهزن می شوی ولی سخت است

کشتن هفت تا سامورایی!

شب هشتم: گذشتن از دل جنگ

گذر از حوض خون بدون شنا

توی میدان شهر، با گریه

دیدن سنگ خوردن ِمالنا

نهمین شب، شکست را بپذیر!

با سکوتت بساز، گریه نکن

مثل ادوارد دست قیچی باش

آخر فیلم های تیم برتون!

شب آخر، پولانسکی خوب است!

تا تو را توی ترس ها بکُشد

شب آخر فقط اجازه بده

بچه ی ُرزماری تو را بکُشد!

باز ده شب گذشت تا جادو

به وفاداری تو شک نکند

ده شب سرد… باورش سخت است

فیلم دیدن به تو کمک نکند!

قهرمانت همیشه تنها ماند

قهرمانت به هیچ جا نرسید

سینما دوست بود و محرم بود

زورش اما به غصه ها نرسید

زنده ماندی برای چند ریال؟

زنده ماندی برای چند پِنی؟

گیج و برعکس زندگی کردی

با سرانجام بنجامین باتنی!

کاش با شعر می شد از غم نان

رو بگیری و باز نان بخوری

کاش با شعر می شد از فردا

توی قبرت کمی تکان بخوری!

تا دل خاک، سینه خیز برو

-زخم هایت اگر که بگذارند-

سهم یک گور دسته جمعی شو

با زنانی که دوستت دارند

سرزمینت تو را نمی خواهد

به سرت فوت کرده خاکش را

گرگ پیری شدی که توی تله

می جود پای دردناکش را…

لب یک پرتگاه منتظرید

خودت و سایه ات! فقط دو نفر

تو هولش می دهی: نخند! نرقص!

او هولت می دهد: نترس! بپر!

- حامد ابراهیم‌پور -

.

پ ن ۱: صلاحِ کار کجا و
منِ خراب کجا..!
- حافظ -

.

خ ن: از کجا باید شروع کنم...؟!
خیلی وقته که دست و دلم به نوشتن نمی‌ره. زمان برام متوقف شده و هیچ کدوم از آدما و اتفاقای اطرافم مطلقا قادر به تغییر حسم نیستن!
سرم از شدت فکر و نگرانی و ناامیدی و رنج در آستانه‌ انفجاره!
باید از کجا شروع کنم؟!
از دردی که هر لحظه دستاش و دور گلوم گره می‌کنه و من رو تا آستانه‌ مرگ می‌بره...
احساس ناتوانی می‌کنم نسبت به تغییر هر اونچه که در من، در زندگی من و در اطرافم در جریانه و هر کورسوی امید و انگیزه‌ای رو در من خاموش می‌کنه!
من همیشه با زندگی مبارزه کردم...
همیشه سعی کردم از تمام محدودیت‌ها و زنجیرهایی که همه خواسته و ناخواسته، چه از سر مهربونی، چه از سر جهل، چه از سر بدجنسی به پام بستن، بگذرم و بالاتر برم.
ولی چی شد؟؟
این وسط کجای راه رو اشتباه رفتم که اینطوری با کله خوردم به زمین؟
اشتباه پشت اشتباه...
جبر هم پشت جبر!
کاش می‌شد نفهمم!
احساس نکنم!
.
** دوست دارم برم! ولی حیف! حیف از دلبستگی‌ها و وابستگی‌هایی که ناخواسته پاهات رو سیمانی کردن و خودشون نمی‌دونن دارن چه بلایی سرت میارن...
باید برم...

.

** قلبم!
قلبم می‌سوزه!
قلبم درد می‌کنه!

.

دائما یکسان نباشد حال دوران...

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

- حافظ -

پ ن ۱: واقعیت این است که زندگی بسیار یکنواخت است. مردم همه مثل هم هستند. یکسان هستند. هرکس به فکر خویش است، به خصوص در مورد امور مادی.
درنتیجه کاری باقی نمی‌ماند جز این که در خود فروروی و غرق در رویای خود به زندگی ادامه دهی!
- آلدوس هاکسلی -

پ ن ۲: تراشیدم، پرستیدم، شکستم..!
- اقبال لاهوری -

خ ن: روحم خسته‌اس.
دوست دارم بکَّنم،
دوست دارم برم...

عدو

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی بر کی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود

ورنه با تو ماجراها داشتیم

شیوه‌ی چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم

- حافظ -

 

پ ن ۱: من سال‌هایِ سال
در حسرت شنیدنِ یک نغمه‌ی نشاط
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه
یک درخت
یک باغ پرشکوفه
یک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن
دویده‌ام
- فریدون مشیری -

 

پ ن ۲: تا توانی به جهان دوست مگیر ای دشمن
زانکه هر دوست درین دوره عدویی دگر است
مست شد یار و به من سرّ مگویی را گفت
واین‌که چون شد پس از آن سرّ مگوی دگر است...
- مهدی اخوان ثالث -

 

ساخت کد موزیک