لنگر
خبر داری دراین خاموشی سرد
چه طوفانی، چه غوغائی نهفتهاست
خبر داری درین یک قطرۀ اشک
به چشم من چه دریائی نهفتهاست؟
زبانم گر چه راز دل نمیگفت
نگاهم با تو گرم گفتگو بود
مرا - ای همچو عمر رفته از دست! -
گل رویت بهار آرزو بود
چو دانستی که بخت از من رمیدهست
تو هم - ای جان شیرین! - رو نهفتی
نگفتی از من بیدل چه دیدی
نگفتی - جان شیرینم! - نگفتی!
امید من! نمیخواهی بدانی
که پلها در قفای ما شکستهست؟
رهی گر هست، پیش روست، زیرا
ره برگشت ما، دیریست بستهست
- ایرج دهقان -
تهران- اردیبهشت 1331
پ ن: ما اینجاییم
که آبجو بنوشیم
جنگ را تمام کنیم
و به نابرابریها بخندیم
و آنقدر خوب زندگی کنیم
که مرگ
از گرفتنِ جانمان بر خود بلرزد.
- چارلز بوکوفسکی -
ح ن: پرم از شعرای قشنگی که خوندم و باید اینجا آرشیو کنم،
پرم از داستانای نگفتهای که باید بنویسم،
و لیست بلندبالای کتابایی که باید بخونم، فیلمایی که باید ببینم، پادکستا و سخنرانیایی که باید گوش بدم.
خیلی به خودم، و مفهوم زندگی فکر میکنم.
به این فکر میکنم که تا همین چند سال پیش چقدر درک بعضی چیزا برام سخت بود!
ولی الان خیلی بهتر و بیشتر و راحتتر درک میکنم.
و میدونم این راه آخر نداره و میشه تا بینهایت رشد کرد...
توی کتابی که این روزا میخونم، یه مفهوم جالبی بود: "لنگر انداختن".
لنگر انداختن به لحظات خوب زندگی.
وقتی اتفاق خوبی برات میفته که میگی کاش میشد حس خوبش و تا ابد فراموش نکنم،
به اون لحظه لنگر بنداز. با یه جمله، یا یه ژست و علامت خاص.
بعد ازون هر وقت اون علامت رو دیدی میتونی حس خوبت رو به خودت یادآوری کنی و دوباره و چندباره غرق در لذت شی.
حس میکنم دمدمای رسیدن به جواب سوال سختیام که مدتها برای حل کردنش وقت گذاشتم!
شاید گذرا باشه، ولی اونقدر شیرین هست که بهش لنگر بندازم :)