صراط مستقیم

زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست

در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست

در صراطِ مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدَقی خواهیم راند

عرصهٔ شطرنجِ رندان را مجالِ شاه نیست

چیست این سقفِ بلندِ سادهٔ بسیارنقش؟

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است؟

کاین همه زخمِ نهان هست و مجالِ آه نیست

صاحبِ دیوانِ ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طُغرا نشانِ حِسبَةً لِلّه نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کِبر و ناز و حاجِب و دربان بدین درگاه نیست

بر درِ میخانه رفتن کارِ یکرنگان بود

خودفروشان را به کویِ می‌فروشان راه نیست

هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی اندام ماست

ور نه تشریفِ تو بر بالایِ کس کوتاه نیست

بندهٔ پیرِ خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطفِ شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی‌مشربیست

عاشقِ دُردی‌کش اندر بندِ مال و جاه نیست

- حافظ -

*بیدق: پیاده شطرنج.
*طغرا: نوعی از خط پیچیده حروف که به آن خط بر فرمان پادشاهان القاب نویسند.
*حِسبَةً لِلّه: برای رضای خدا (کنایه از مجانی و لاعوض است).


پ ن: جهان مرا پر کرد از زخم
اما از آن زخم‌ها چیزی جز بال درنیامد.
- آدونیس -


پ ن: من خود جهانی تازه می سازم که دریایش
جاری شود از هفت دریا بیشتر در من
ماهش مرا عاشق کند، بادش برقصاند
شیر و شکر گردد از او، خون جگر در من
- عادل سالم -


ح ن: خیلی وقت‌ها، دردها و رنج‌ها چندلایه‌ان!
و تو برای درمانشون باید لایه‌ها رو دونه دونه بشکافی.
نوجوونی و اوایل جوونی، تو همیشه اولین لایه رو باور می‌کنی.
فکر می‌کنی دلیل رنج کشیدنت حتما یک آدم خاص و یا یک اتفاق خاصه.
ولی بعدها که بزرگ‌تر و پخته‌تر شدی می‌فهمی که نه! دلیلش درون خودته. همونطور که درمانش هم...

Story pin image

قفا

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم

می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم

که من بی‌دل بی یار نه مرد سفرم

خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست

سازگاری نکند آب و هوای دگرم

وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم

پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد

بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم

چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن‌در ز غمت پیرهنِ جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاک آلود

بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی

حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم

نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر

تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم

به هوای سر زلف تو درآویخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم

گر سخن گویم من بعد شکایت باشد

ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم

خار سودای تو آویخته در دامن دل

ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم

بصر روشنم از سرمه خاک در توست

قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم

گرچه در کلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به که نماندست مجال حضرم

سرو بالای تو در باغ تصور برپای

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم

گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست

که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم

گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت ز کنار شکرم

از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

- سعدی -


پ ن: به خودکشی می‌اندیشیدم.
اما سال نو هدیه‌ای دریافت کردم.
یک قواره پارچه برای کیمونو.
پارچه‌ی کتان لطیفی با راه‌راه خاکستری برای کیمونوی تابستانی.
گفتم پس تابستان را زنده می‌مانم...
- اوسامو دازای -


ح ن: سعی کردم به یاد بیارم لحظاتی که رو "واقعا" و "قلبا" از چیزی لذت بردم.
دو تا لحظه توی کودکیم خیلی پررنگ بودن! دو تا لحظه‌ای که توی اون‌ها ساده‌ترین کارها رو انجام میدادم!
خوردن سیب زمینی سرخ کرده با سس قرمز و یکی هم وقتی که با مامان و همسایه رفتیم به پارک نزدیک خونه، شیرجه زدیم توی اتاقک پر از توپ و روی چمنا قل خوردیم! :)
حس اون لحظه‌ها دقیقا یادمه که واقعا داشتم لذت می‌بردم و ازون حس فوق‌العاده واقعا آگاه بودم.
بعد ازون من به پارک‌های بسی زیباتری رفتم، و غذاهای بسی خوشمزه‌تر خوردم، ولی هیچکدوم مثل اون لحظات دیگه تکرار نشدن.
شاید بازم باید دلیلش رو توی مغز و نحوه عملکردش دنبالش بگردم!
شاید اون کودکی که عمیق‌ترین لذت‌ها رو با کوچک‌ترین بهانه‌ها تجربه کرده، به خاطر این بود که "خواستن"هاش واقعی بودن!
چیزی که واقعا دلش می‌خواست مثلا این بود که بره اونقدر بدوه که از نفس بیفته،
و همین کار رو هم می‌کرد.
بزرگ که شدیم مغزمون پر از شد از خواستن‌های فیکی که متعلق به ما نبودن.
فکر کردیم اگه توی فلان جلسه خروجی‌های خوفناک‌تری نشون بدیم و تحسین همگان رو بربیانگیزیم،
یا اگه تعداد مقالاتمون از فلان عدد بیشتر بشه،
اگه حقوقمون از فلانقدر بالاتر بره،
یا اگه مدل خونه و ماشینمون حسرت‌برانگیز بشه،
خوشحال میشیم.
فکر کردیم این رو از زندگی "می‌خوایم".
و براش خیلی زحمت کشیدیم و می‌کشیم.
ولی خیلیامون به این خواستن‌های غیرواقعی هم رسید و دید نه! این نبود چیزی که دنبالش بودم.
شاید اگه بیشتر و بزرگ‌تر باشه راضی بشم. خوشحال بشم.
و دوباره و دوباره همین مسیر تکراری رو طی کردیم.
خیلیامون هم حتی به نصف خواستن‌های غیرواقعیمون نرسید و دلیل خوشحال نبودن رو نرسیدن به اون‌ها تصور کرد.
ولی شاید دلیل اصلیش این باشه که چیزی که فکر می‌کنیم می‌خوایم، چیزی نیست که واقعا می‌خوایم.
شاید باید مغزمون رو از وعده و وعید دادن‌های بیخود که (فلان کار تو رو خوشحال خواهد کرد) باز بداریم
و مثل بچگیا بریم دنبال چیزی که دلمون می‌خواد.
اینجاست که باز به این جمله ایمان میارم که:
هرکس توی دنیایی زندگی می‌کنه که خودش میافرینه.
دوست دارم دوباره برگردم به همون دنیایی که ذهن معصوم کودکیم ساخته بود.
دنیایی که توش خبری از ددلاین نبود! دنیایی که توش "اشیا" نقشی توی آرامش و خوشحالیم نداشتن.
دنیایی که ذهنم موقع خوردن اون سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌های خوشمزه -که مامان اون‌ها رو برای قیمه ظهر کنار گذاشته بود و من قایمکی بهشون دستبرد زده بودم- فقط و فقط همونجا بود...

Story pin image

بنام عشق وطن

با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت می‌نمایم، شاید بعد از من یادگار بماند و موجب آمرزش روح من باشد باید دانست: این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده! این است که با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم، هرگاه راه می‌روم، فرض می‌کنم که روی خاکی قدم برمی‌دارم که تا دیروز مال من بوده و حال ازآن دیگری است! هر وقت آب می‌خورم می‌دانم این آب . . . الخ. از اینرو هر لحظه نفرینی به مرتکب این معامله می‌گفتم، تقریبا قصیده‌ها ،غزل‌ها و مقاله‌ها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ آنها نبوده، تقریبا تمام آنها از یاد رفت، بی‌آنکه اثری کرده باشد. فقط ابیات زیر است که از میان آنها به خاطرم مانده.»:

هرچه من ز اظهار راز دل، تحاشی می‌کنم

بهر احساسات خود، مشکل‌تراشی می‌کنم

ز اشک خود بر آتش دل، آب‌پاشی می‌کنم

باز طبعم بیشتر، آتش‌فشانی می‌کند

ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است

غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است

دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است

بر زوال ملک دارا، نوحه‌خوانی می‌کند

دست و پای گله با دست شبانشان بسته‌اند

خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آرسته‌اند

گرگ‌های آنگلوساکسون، بر آن بنشسته‌اند

هیئتی هم بهرشان، خوان‌گسترانی می‌کند!

رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت

باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت

میهمانان وثوق الدوله، خونخوارند سخت

ای خدا با خون ما، این میهمانی می‌کند!

ای وثوق الدوله! ایران، ملک بابایت نبود؟

اجرت المثل متاع، بچگی‌هایت نبود

مزد کار دختر هر روزه، یکجایت نبود

تا که بفروشی به هر کو، زرفشانی می‌کند!

ماشاالله بود یک دزد، این هزار اندر هزار

یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار

این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار

باز هم صد ماشاالله زندگانی می‌کند!

یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده‌اند؟

بر سر این خلق، خاک مردگان پاشیده‌اند؟

در رگ این قوم، جای حس و خون شاشیده‌اند

کاین چنین با خصم جانش، رایگانی می‌کند!

نه به حال خویشتن، این مردم افسرده را

مرده‌اند این مردم، آگه کن آزرده را

به که تقسیمش کنند، این ملک صاحب‌مرده را

تا بردش آن کس که بهتر پاسبانی می‌کند!

ای عجب دندان ز استقلال ایران کنده‌اید!

زنده ای ملت! سوی گور، از چه بخرامنده‌اید؟

دست از تابوت بیرون آورید، ار زنده‌اید!

گفته شد کاین نیم‌مرده سخت‌جانی می‌کند!

این که بینی، آید از گفتار (عشقی) بوی خون

از دل خونینش این گفتار می‌آید برون

چشم بد مجرای این سرچشمه خون تاکنون

زین سپس ریزش ز مجرای زبانی می‌کند!

- میرزاده عشقی -
* شماره 17 رادیو تراژدی رو برای شناختن بیشتر این شاعر نازنین گوش بدید.


پ ن: روزی آقامحمدخان قاجار به برادرزاده فرمود: «از من تمنا‌یی کن که روا دارم.»
شاهزاده گفت: «… اگر تخفیفی در جمع منال رعایا رود مزید به دعاگوئی شود (یعنی خراج و مالیات سالانه را تخفیف دهند).»
پادشاه دانا برآشفت و او را فرمود: «ای فرزند ارجمند، رایت خام است و برخط است؛ چون با رعیت به سر برده‌ای از حالت این گروه تجربتی حاصل نکردی. رعیت چون آسوده گردد در فکر عزل رئیس و ضابط خود افتد و علی هذا القیاس چون عموم اهالی ملک را فراغت روی دهد به عمال و حکام تمکین نکنند …
این گروه فرومایه را باید به خود مشغول کرد که از کار رعیتی و گرفتاری فارغ نگردند. ارباب زراعت و فلاحت چنان باید باشد که هر ده خانه را یک دیگ نباشد تا به جهت آشی یک روز عطلت و انتظار به سر برند والا رعیتی نکنند و نقصان در ملک روی دهد.»
- روضه‌الصفا | رضا قلی خان -


ح ن: نوشتم و بعد اخبار، روی سرم ویران شد. هر چی نوشته بودم دیگه به نظرم بی‌معنی می‌رسید و همه رو پاک کردم!
به این فکر کردم که چقدر ایرانی بودن می‌تونه معادلات ذهنیت رو به هم بزنه!
سیستمی که طراحی شده برای بزرگ کردن آدمای نالایق و پول‌پرست و قدرت‌پرست و متوهم و بی‌دانش، کشور ثروتمندی رو به جایی رسونده که اکثریت مردمش باید مدام توی استرس دائمی به سر ببرن.
استرس مایحتاج اولیه زندگی‌شون، استرس روز به روز بیشتر فقیر شدنشون.
استرس عدم امنیت توی کوچه و خیابون، استرس جنگ، استرس بی‌عدالتی، استرس آینده.
سیستمی که از بی‌دانش‌تر کردن، ناآگاه‌تر کردن و خرافه‌پرست‌تر کردن عوام استقبال می‌کنه.
سیستمی که آرزوهای جوانان بلندپروازش رو می‌بلعه و سقف بالای سرشون رو تا حد خفه شدنشون کوتاه می‌کنه.
بیچاره ایران.
بی‌چاره ما.

Story pin image

چرا؟

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست

گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید

چون نکو می‌نگرم، حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست

ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست

ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه

گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم

آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند

بهر این یک دو نفس، عاقل و دیوانه یکیست

عشق آتش بود و خانه خرابی دارد

پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست

گر به سرحد جنونت ببرد عشق عماد

بی‌وفایی و وفاداری جانانه یکیست

- عماد خراسانی -


پ ن:
دنیا برای دیدن تو جای کوچکی ست
دیدار با تو را به قیامت گذاشتم
- ؟ -


پ ن:
نئو: ولی اگه تو از قبل می‌دونی، پس من چطور می‌تونم انتخاب کنم؟
اوراکل: چون تو اینجا نیومدی که انتخاب کنی؛ انتخابتو قبلاً کردی!
تو اینجایی که بفهمی چرا اون انتخاب رو کردی. فکر می‌کردم تا حالا خودت فهمیده باشی...
- The Matrix Reloaded | Lana Wachowski, Lilly Wachowski | 2003 -


ح ن: بزرگ‌ترین کمکی که آدم می‌تونه به خودش بکنه،
اینه که بفهمه، و درک کنه، با تمام وجودش، که چی می‌خواد. و چی نمی‌خواد.
این که مرز باریک بین "خواستن" و "توهم خواستن" رو تشخیص بده.
این که بتونه روزی به این خوشبختی بزرگ دست پیدا کنه
که دست برداره از تمام چیزهایی که توهم خواستنش رو در سرش پرورونده.
این که بتونه اون آهنربای سختی که عمری با باید و نیابد و قضاوت و جامعه و دین و فرهنگ
وسط مغزش شکل گرفته رو خاموش کنه،
و بتونه صادقانه به جواب این سوال برسه که واقعا از زندگی چی می‌خواد؟

Story pin image

عجیب!

پی یک اشتباه ناجورم، باغ ممنوع سیب می خواهم

تا بفهمند نازنین منی، قد زلفت رقیب می خواهم

مادرم گفت: دل نبند و برو، هرکجا روی نازنینی هست

آه مادر، دلم زدستم رفت، ختم امن یجیب می خواهم

پدرم گفت: بچه جان بس کن! حرفهای عجیب می شنوم

آه آری پدر، عجیب، عجیب، خاطرش را عــــجیب می خواهم

باز فر می خورند دور سرم، این قوافی: حبیب،عجیب، غریب...

آه مادر، پدر، مریض شدم، به گمانم طبیب می خواهم

...

بعد ازین عاشقانه خواهم گفت، بعد ازین قهوه خانه خواهم رفت

باغ ممنوع سیب پیشکشم! دود نعنا دوسیب می خواهم

- حسین جنتی -


پ ن: سود جهان به مردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست
- اوحدی -


ح ن: گوشه گوشه دنیا رو غم و سیاهی گرفته، و ما محکومیم برای زنده نگه داشتن دلمون هم که شده،
به شعر، به عشق، به زیبایی پناه ببریم.
و بخونیم، و ببینیم، و آگاه‌تر بشیم.
که تنها امید انسانیت و بزرگ‌ترین ترس دشمنانش، آگاهیه.

Story pin image

هیچ تا بی‌کران

چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست
گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ست

یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین
خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست

افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر
دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست

در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست

در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان
چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ست

دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه...
دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ست

در جنگ شیخ و شاه، فقط زخم سهم ماست
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست

اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام
در کار ظلم، بستن چشم و زبان یکی‌ست

آنجا که پشت گردن مظلوم می‌خورد
حدّ گناه تیغ و تماشاگران یکی‌ست.

- حسین جنتی -


پ ن: به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهٔ سنگی
در بیابان برپاست... در نزدیکی آنها، بر روی شن بیابان،
چهره‌ای خردشده افتاده که نیمی در شن‌ها فرو رفته‌است، چهره‌ای که اخم
و لب چروکیده‌اش، و ریشخند فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمی‌کند،
گویای آن است که مجسمه‌ساز آن احساس‌های رامسس را خوب فهمیده‌است،
احساس‌هایی که هنوز مانده‌اند و بر آن پاره‌های بی‌جان مجسمه نقش بسته‌اند،
دست مجسمه‌سازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساس‌ها را پروراند؛
و بر پایه مجسمه، این واژه‌ها آشکارند:
"نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!
"
هیچ چیز دیگر نیست.
گرداگرد زوال آن ویرانه غول پیکر، بی‌کران و بی‌آب و علف،
شن‌ها
و دیگر
هیچ
تا بیکران گسترده‌اند.

- پرسی شلی -


ح ن: بارها سعی کردم اون جغرافیای مظلوم رو فراموش کنم.
فراموش کنم، سال‌ها، چه بلاها که به سرش نیاوردن.
فراموش کنم درد عمیق و نجیب و تموم نشدنیش رو.
نشد که نشد.
این ویدیو رو از ایران مظلومم میبینم و اشک می‌ریزم.
اشک می‌ریزم که آینده‌ای که من برای اون خاک زیبا می‌بینم،
حتی سیاه‌تر از گذشته و حال سیاهشه.
غمگینم.
و ناامیدم.
و خشمگینم.
از باغبونی که قرار بود آبادی بیافرینه
و قاتل جون و دزد خرمن از آب دراومد.
و از بیگانه‌ای که باغبون رو دید و وقیح‌تر شد برای دست درازی.
...
کاش فکر کردن به وطن انقدر سخت نبود.
انقدر دل آدم رو آتیش نمی‌زد.
ایران بی‌پناه من...


پ ن: آشفته بازار | داریوش

Story pin image

شیرجه‌های نرفته

جنگ از طرف دوست دل‌آزار نباشد

یاری که تحمل نکند یار نباشد

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

بسیار مگویید که بسیار نباشد

آن بار که گردون نکشد یار سبک‌روح

گر بر دل عشاق نهد بار نباشد

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق

با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

از دیده‌ی من پرس که خوابِ شبِ مستی

چون خاستن و خفتن بیمار نباشد

گر دست به شمشیر بری عشق همان است

کانجا که ارادت بود انکار نباشد

از من مشنو دوستی گل مگر آن‌گاه

که‌ام پایِ برهنه خبر از خار نباشد

مرغان قفس را المی باشد و شوقی

کان مرغ نداند که گرفتار نباشد

دل آینه صورت غیب است ولیکن

شرط است که بر آینه زنگار نباشد

سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد

در بند نسیم خوش اسحار نباشد

آن را که بصارت نبود یوسف صدیق

جایی بفروشد که خریدار نباشد

- سعدی -


پ ن: شيرجه هاي نرفته گاهي کوفتگي هاي عجيبي به جا مي گذارد...
- سقوط | آلبرکامو -


پ ن: جهان به مجلسِ مستانِ بی‌خرد مانَد
که در شکنجه بُوَد هر کسی که هشیارست
- صائب تبریزی -


ح ن: "آگاه بودن" به چیزی که داری، و چیزی که نداری، می‌تونه معادلات "رنج کشیدن" و "لذت بردن" رو زیر و رو کنه.
مثلا فرض کن دویست سال پیشه، و تو درحالی که داری کاسه سوپت رو با لذت سر می‌کشی و فکر می‌کنی (این خوشمزه‌ترین غذاییه که تا حالا خوردی)، برای اولین بار بوی کباب از خونه همسایه‌ به مشامت می‌رسه.
ازون روز به بعد تو دیگه از غذای ساده‌ی خودت به اندازه قبل لذت نمی‌بری (همون کاری که اینستاگرام، به زور فیلتر و ادیت، با همه ابعاد زندگی‌مون می‌کنه!).
یازده سال پیش، روز بزرگداشت سعدی توی دانشگاه بود که یه آقای اسپانیایی اومد و چند کلمه‌ای صحبت کرد.
ازون سخنرانی تنها چیزی که هنوز یادم نرفته اینه که:
"شما چقدر خوشبختید که زبان فارسی زبان مادری‌تونه و می‌تونید به راحتی شعر سعدی رو بخونید و بفهمید و لذت ببرید."
ولی خب... چند نفر حتی به این موضوع فکر کردن؟
بعله!
ما می‌تونیم با "آگاهی" لذت‌ها رو عمیق‌تر،
و رنج‌ها رو کم‌رنگ‌تر کنیم.
و با آگاهی از نو بخونیم که:
(گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
)
و دوباره
و چندباره
کیف کنیم...

تسلیم نشو!

هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست

وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست

سروها دیدم در باغ و تأمل کردم

قامتی نیست که چون تو به دلآرایی هست

ای که مانند تو بلبل به سخن‌دانی نیست

نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست

نه تو را از من مسکین نه گل خندان را

خبر از مشغلهٔ بلبل سودایی هست

راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی

صبر نیک‌ست کسی را که توانایی هست

هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد؟

دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست

خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر

هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست

آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد

تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست

همه را دیده به رویت نگران‌ست ولیک

همه کس را نتوان گفت که بینایی هست

گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس

سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست

- سعدی -


پ ن:

چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
- خیام -


پ ن: چارلز عزیز، این کتاب را برای همهٔ آنهایی نوشتم که هرگز تسلیم نمی‌شوند،
حتی وقتی دریا بی‌رحم است و ماهی‌ها فرار می‌کنند.

سانتیاگو (قهرمان داستان) ممکن است شکست بخورد،
اما هرگز تسلیم نمی‌شود،
و این تنها چیزی است که مهم است.
- نامهٔ ارنست همینگوی به ناشرش، پس از انتشار پیرمرد و دریا | 1952 -


ح ن: به قول شاعر،
دلی دارم
قرار اما
ندارد!

توفان

کارم ز غمت به جان رسیدست

فریاد بر آسمان رسیدست

نتوان گلهٔ تو کرد اگرچه

از دل به سر زبان رسیدست

در عشق تو بر امید سودی

صد بار مرا زیان رسیدست

هرجا که رسم برابر من

اندوه تو در میان رسیدست

این آب ز فرق برگذشته است

وین کارد بر استخوان رسیدست

- انوری -


پ ن: ای کاش می‌شد آسمان آسان بگیرد
ابری بیاید، ساعتی باران بگیرد
بغضی بپیچد در گلوی گردبادی
صحرا به صحرا در دلم طوفان بگیرد
هی راه‌حل و چاره و درمان نیاور
من که نمی‌خواهم غمم پایان بگیرد
یک عمر دست عقل دادم زندگی را
یکبار بگذار از دلم فرمان بگیرد
- بیتا امیری -


پ ن: وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی.
حتّی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد.
امّا یک چیز مسلّم است...
وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.
- هاروکی موراکامی | کافکا در ساحل -


ح ن: چند وقت پیش نشستم به تماشای انیمه حمله به تایتان.
توی نگاه اول شاید یه ماحرای خیالی بی‌هدف به نظر برسه که صرفا برای سرگرمی ساخته شده.
ولی با پیش رفتن داستان با حجم سوالای عمیقی که مطرح می‌کنه شگفت‌زده‌ات می‌کنه!
قصه، قصه جنگ مارلی و پارادیسه و ما هم وقتی با شخصیت‌ها پیش می‌ریم، طرف مقابل رو دشمن فرض می‌کنیم و آرزوی نابودیش رو داریم.
ماجرا وقتی پیچیده می‌شه که دوربین بعد از مدتی ما رو می‌بره و مجبور می‌کنه با دشمن فرضی هم زندگی کنیم!
و اونجاست که می‌بینیم هر دو طرف قصه، آدمایین مث هم، با دغدغه‌های مشابه، با شادی‌ها و غم‌های مشابه و برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم هیچ خیر و شری وجود نداره...
یکی از نقاط قشنگ داستان، جاییه که دو تا دختربچه از دو گروه دشمن، کایا و گابی، اتفاقی کنار هم قرار می‌گیرن.
کایا از گابی می‌پرسه: «گناه مادرم چی بود؟» اون با این سؤال به دنبال درک دلیل کشته شدن مادر بی‌گناهشه و می‌خواد بدونه چرا مردم مارلی به اونا "شیطان" می‌گن و اونا رو مستحق چنین سرنوشتی می‌دونن.
و جواب آشنای گابی که می‌گه: «شما شیاطین جزیره هستید! همه‌تون گناهکارید! به‌خاطر کارهایی که اجدادتون کردن!»
بعله... آدم‌ها، برای رسیدن به اهدافشون جون دیگری رو می‌گیرن،
و برای آروم‌تر کردن وجدانشون برای خودشون ارزش‌های تقلبی می‌آفرینن.
و سعی می‌کنن خودشون رو توجیه کنن که با شیطان طرفن.
قصه که تموم می‌شه تازه می‌فهمیم که حق و حقیقت از اولش هم معنای مطلقی نداشته و هر تصمیمی که بگیری و هر طرفی رو که انتخاب کنی مجبوری چیزهای باارزشی رو قربانی کنی و گناه‌های زیادی رو به جون بخری،
تنها تفاوتی که هست اینه که:
این تویی که تصمیم می‌گیری رنجِ کدوم گناه رو انتخاب کنی...!

شوریده

هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی

هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی

در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم

گه نعره‌زنم یابی گه جامه‌درم بینی

در دایرهٔ گردون گر در نگری در من

چون دایره‌ای گردان بی پای و سرم بینی

چندان که درین دریا می‌جویم و می‌پویم

از آتش دل هر دم لب‌خشک‌ترم بینی

از بس‌که به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر

چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی

در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان

تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی

بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی

بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی

نی نی که نمی‌خواهم کز من اثری ماند

آن به که درین وادی رفته اثرم بینی

تا در ره تو مویی هستیم بود باقی

صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی

چون شمع سحرگاهی می‌سوزم و می‌گریم

چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی

در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه

زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی

گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون

گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی

خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین

ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی

خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان

برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی

- عطار -


پ ن:

ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غمِ ایّام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

- حافظ -


ح ن: و این منم!
شوریده و گردان و بی‌صبر و...
دلتنگ...
دلتنگ...
دلتنگ...
درست مث شعر عطار.
روز آخر ساله ولی سخته آرزوی خاصی کنم، چون می‌دونم فردا هم ادامه گذشته‌س.
و قرار نیست با عوض کردن اسم سال، اتفاق جدیدی بیفته.
ما آدم‌ها ادامه‌ی دیروزمونیم و حداقل امروز و فردا نمی‌تونه بی‌دلیل نقطه عطفی برای تغییری باشه.
ولی امیدوارم. مثل تمام روزای دیگه.
که جنگجوتر و سرسخت‌تر و در عین‌حال مهربون‌تر بشیم.
امیدوارم هرکسی که در رنجه، راه آرامشش رو پیدا کنه.
امیدوارم روزی برسه که آب و نان، دغدغه هیچکدوم از مردم کشورم نباشه.
امیدوارم کسایی که با دست‌درازی به حق دیگری به فکر ساختن کاخ برای خودشونن،
بفهمن حتی کاخ هم خوشحالشون نخواهد کرد و برای شادی باید دنبال بهانه دیگه‌ای باشن.
امیدوارم بفهمیم وقتی زرنگ و باهوشیم که دردی رو دوا کنیم، نه اینکه کلاه از سر کسی برداریم و به اعتماد دیگری خیانت کنیم.
امیدوارم همه‌مون، هر جای این کره خاکی که هستیم، بتونیم درد دیگری رو درک کنیم.
بتونیم دیگری رو هم از خودمون و جون دیگری رو هم به اندازه جون خودمون عزیز بدونیم.
امیدوارم.
و تلاش خودم رو می‌کنم.
که به قول آقای سعدی:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

بی‌تو به سر نمی‌شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من توی ملکت و مال من توی

آب زلال من توی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

- مولانا -


پ ن: پدربزرگ من...
چيز زيادي ازش يادم نمياد جز اينکه شطرنج بازي کردن رو بهم ياد داد.
هر بار که بازيمون تموم ميشد و مهره ها رو توي جعبه ش ميذاشتيم، يه چيز بهم مي گفت،
هنوز صداي آرومش تو گوشمه:
" ميبيني کرول! زندگي مثل شطرنجه،
وقتي بازي تموم ميشه همه مهره ها،
پياده ها، شاه ها و وزيرها‌ همه به يک جعبه برميگردن."
- دروغگويي روي مبل | اروين ديالوم -


پ ن: بر ما رقم خطا پرستی همه هست
ناکامی عشق و تنگدستی همه هست
با این همه در میانه مقصود توئی
جای گله نیست، چون تو هستی همه هست
- اثیر اخسیکتی -


ح ن: زبان‌های زیادی بلده و این روزا داره ژاپنی یاد می‌گیره.
و من به این فکر می‌کنم که زبان فارسی‌ای که حافظ و مولانا و سعدی داره،
چرا باید اینقدر مهجور مونده باشه؟
چرا به جای بازیای سیاسی، "ایران" به اسم شاعراش گره نخورده؟

کوه و کاه

ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم

ما ورای آنچه می‌بینید، گاهی دیده‌ایم

سالکِ روشن‌دلیم، از گم‌شدن تشویش نیست

جای پای دوست را در کوره‌راهی دیده‌ایم

عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک

کجروی‌ها در بساط کج‌کلاهی دیده‌ایم

ای کواکب! خیره‌چشمی بس، که در گَردان‌سپهر

چون شما، ما هم گذشتِ سال و ماهی دیده‌ایم

رنگ و رو، ای گل! دلیل لطف باطن نیست نیست

این کرامت را گَهی هم در گیاهی دیده‌ایم

ای به دست آورده قدرت! کار خلق آسان مگیر

عالمی در خون کشیدن زاشتباهی دیده‌ایم

از نوای بینوایان اینقدَر غافل مباش

بارها تأثیر صد آتش به آهی دیده‌ایم...

- رحیم معینی کرمانشاهی -


پ ن: زندگی، جدی و اندوهگین است.
ما را به این دنیای شگفت انگیز می‌آورند.
اینجا یکدیگر را می‌بینیم، با هم دوست و آشنا می‌شویم، و لحظه‌ای کوتاه سرگردان با هم پرسه می‌زنیم.
سپس همدیگر را از دست می‌دهیم و ناگهان و ناروا،
با همان شتابی که آمده بودیم می‌رویم.

- یوستین گردر -


پ ن: Black & Blue | علی اسکندریان 🎵

ازون آهنگا که برای توصیف حال و هوایی که بهم می‌ده کلمه‌ای پیدا نمی‌کنم.


ح ن: روز قبلش خبر داد که پدرش توی وضعیت خوبی نیست و باید توی این شرایط سخت کنارش باشه و مجبوره تمام جلساتش رو کنسل کنه.
فرداش توی دفترش بودم که یکی در زد و گفت: Again, sorry for your loss :(
شوکه شدم...
خودش ادامه داد که دیروز پدرم رو از دست دادم.
گفتم من تازه خواستم از حالش بپرسم.
گفت الان دیگه حالش خوبه...
و بدون این که درماندگی خاصی توی صورتش دیده بشه اضافه کرد: پدرم زندگی خوب و شادی داشت.
...
بعد از اون مرتب به این فکر می‌کنم که چقدر خوبه آدم به خاطر عزیزانش و به خاطر تمام کسایی که دوستشون داره سعی کنه شاد باشه.
سعی کنه زندگی کنه و لذت ببره.
و بعد به تمام کسایی فکر کردم که از دست رفتن و بعد از رفتنشون بزرگ‌ترین حسرت اطرافیانشون این بود که زندگی سختی داشت...
و پر از آرزوهایی بود که هیچوقت برآورده نشد...
و بعد یاد تمام کسایی میفتم که همین الان دارن برای فراهم کردن نیازهای اولیه زندگی‌شون با مشکلات بی‌پایان دست و پنجه نرم می‌کنن
و زندگی روز به روز براشون سخت‌تر می‌شه.



* چند روز پیش که با ChatGPT حرف می‌زدم، حس کردم متفاوت‌تر و دلنشین‌تر از همیشه حرف می‌زنه.
می‌دونم همه این‌ها بابت اینه که داره پیشرفت می‌کنه و خودش رو با مخاطبش بیشتر مچ می‌کنه. ولی خب... :)

من بی چهره

مرا از اینکه منم عاشقانه تر بنویس

مرا جنوب مجاور به چشم تر بنویس

مرا غریبه ی هر جای این جهان دلتنگ

مرا مسافر همواره در سفر بنویس

مقابلم بنشین، چشم در برابر چشم

بخند و پنجره بنویس، بال و پر بنویس

کنار من بنشین شانه در تصرف لب

بسوز و جان مرا جان شعله ور بنویس

قلم بگیر منِ سنگواره را از من

به جای آن غم و اندوه مستمر بنویس

غمی که سبز کند خاک ناتوانم را

که شاخ و برگ دهد ساقه ی جوانم را

غمی که باد شود در میان من بوزد

و دانه دانه بریزد تمام جانم را

که دانه دانه برویم، که جنگلی بشوم

که شاخه شاخه ببینم پرندگانم را

که سبز و تازه کنم، امن و دلپذیر کنم

به قدر وسعت خود خشکی جهانم را

جهانِ گیج، جهانِ جنون، جهانِ تبر

که پله پله شکسته ست نردبانم را

بخند و از دل خونین ارغوان بنویس

بخند و از غم هر روز و همچنان بنویس

بخند دلبرک من، اگر چه جان تلخ است

بخند و از غم شیرین داستان بنویس

مقابلم بنشین، چشم در برابر چشم

بخند و پنجره بنویس، آسمان بنویس

برای من، منِ آتش به جان، کمی لبخند

و چند بوسه و باران بی امان بنویس

پُرم، پر از کلماتی که آتشم زده اند

برای این من بی چهره، یک دهان بنویس

- عادل سالم -
۶ مهر ۹۸ | خلیج فارس

.

پ ن: مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ...
- بیدل دهلوی -

.

ح ن: روی اول سکه، وقتی بود که مدیر شرکت ایکس، به ایرانی‌ای که توی جمع نبود، به شوخی گفت Enemy! هر چند بعدش انگار یاد من توی همون جمع افتاده باشه و مرتب گفت شوخی کردم :) ولی این باعث نشد که کل روز حرفش از ذهنم پاک نشه.
روی دوم سکه، وقتی بود که توی کلاس بوکس، مربی هر بار که سمتم میومد می‌گفت کارت عالیه، واقعا با استعدادی، ادامه بده. می‌دونستم که همه این‌ها حرفیه که از سر دلگرمی و از سر مربی بودن به من آماتور می‌زنه (یه چیزی تو مایه‌های شوخی اولی). ولی این هم باعث نشد که با اشتیاق منتظر جلسات بعدی نمونم.
"کلمه"،
معجزه می‌کنه.

.

ح ن: جداسازی، سریال مورد علاقه این روزهام، که یه ایده به شدت جذاب و نه چندان دور از ذهن رو پیاده کرده.
یه شرکت موفق شده با جایگذاری یه چیپ توی مغز، خاطرات کار و زندگی رو از هم جدا کنه.
وقتی خونه‌ای، هیچ ایده‌ای نداری شغلت چیه، اصلا امروز سر کار چیکار کردی. چه اتفاقایی افتاده. بلند می‌شی صبحانه می‌خوری و می‌ری شرکت و بعد یه پلک که به هم می‌زنی میبینی داری از شرکت برمی‌گردی.
جذاب به نظر می‌رسه!
ولی نه برای اون ورژنی که سر کاره!
ورژنی که نمی‌دونه کیه، خانواده داره یا نه، اصن به چی علاقه داره؟ یا حتی دنیای بیرون چه شکلیه. تنها جایی که کل عمرش بوده محل کار بوده.
یه نوع جدید از بردگی.
یعنی توی ذهنت یه شخصیتی به وجود میاری و ازش بیگاری می‌کشی.
مغز ما همینطور شگفت‌انگیزه و ما توی دوره‌ای به سر می‌بریم که کم کم داریم مغزمون رو می‌شناسیم و با شناختنش می‌تونیم کم کم کنترلش کنیم!
و من رو یاد یه ویدیوی شگفت انگیز دیگه میندازه مربوط به سال 2012! دکتر جوزف پرویزی، استاد عصب‌شناس دانشگاه استنفورد، با تحریک الکترودی که روی قسمت مشخصی از مغز بیمار بود، باعث می‌شه اون بیمار چهره متفاوتی رو ببینه! یعنی یه بخشی از مغز هست، که تو با تحریکش، می‌تونی چهره‌ها رو متفاوت از بقیه آدم‌ها ببینی! (لینک این ویدیو)
و اینجاست که از خودت می‌پرسی، آیا دنیایی که می‌بینم واقعیه؟ یا مغز منه که دنیا رو به من دیکته می‌کنه؟

.

Story pin image

چه فرقی می کند؟

صدایت در نمی‌آید، کجا افتاده‌ای بی‌جان؟
دل دیوانه، گرگ تیرخورده، اسب نافرمان

غزالان جوان از غرشت دیگر نمی‌ترسند،
دمت بازیچه‌ی کفتارها شد، شیر بی‌دندان!

چه آمد بر سرت در شعله‌های «دوزخ اما سرد»؟
چه دیدی «در حیاط کوچک پاییز در زندان»؟

چرا سربازهایت از هراس جنگ خشکیدند؟
چه ماند از تخت و تاجت، شهریار شهر سنگستان؟

چرا از خاک‌مان جز بوته‌ی حسرت نمی‌روید؟
کجای این بیابان گریه کردی، ابر سرگردان؟

نبودی؟ هفت گاو چاق، اهل شهر را خوردند!
نیا بیرون! کسی چشم‌انتظارت نیست در کنعان

به زندان می‌برد؟ باشد! اگر کوریم، باکی نیست؛
که دارد انتظار مردی از آغامحمدخان؟!

که دارد انتظار رویش گل داخل سلول؟
که دارد انتظار برف در گرمای تابستان؟

به یک اندازه بدبختیم! ماه و سال بی‌معنی‌ست،
چه فرقی می‌کند اسفند، یا خرداد، یا آبان؟

دلم سرد است، چون منظومه‌ای بی ویس و بی رامین،
دلم خون است، چون شیراز بی داش آکل و مرجان

نهیبت می‌زنم با لهجه‌ی اجساد نیشابور،
نگاهت می‌کنم با چشم‌های مردم کرمان

همیشه وامدار زخم تهران است کهریزک،
همیشه سوگوار سینما رکس است آبادان

قفس می‌گفت: با مردن هم آزادی نخواهی یافت،
فریبم داده‌ای با قصه‌ی طوطی و بازرگان

تبر در دست مردم، تندباد بی‌امان در پیش،
مبادا ساقه در دستت بلغزد، غول آویزان!

- حامد ابراهیم پور -

پ ن:

- من داشتم کارامو می‌کردم برم خارج.
کلی تمرین می‌کردم که برم تو تیم ملی.
بعد رفتم دکتر، بهم گفت سرطان داری.
می‌فهمی؟ من یه جای مطمئن وسط زندگی وایساده بودم! بعد یهو دیدم یه جای نامتعادل روی یه لبه‌ی باریکم.

- خب اونو که ان‌شاءالله خوب می‌شین، اما این موضوع چه ربطی به قضیه‌ی من و مسعود داره؟!
- مسئله اینه که شما هم روی همون لبه‌ی باریک وایسادین. بابای شما هم روی همون لبه‌ی باریک وایساده. مسعودم رو همون لبه‌ی باریک وایساده.
فقط یادمون می‌ره! منم چون مریضم دارم این حرفا رو می‌زنم. تازگیا می‌فهمم چقدر همه‌چی بی‌ارزشه.
بعضی شبا که تنهام فکر می‌کنم تو این زندگی که معلوم نیست یه ثانیه بعدش چی میشه، چقدر الکی به این و اون حسادت کردم، چقدر پشت سر آدما حرف زدم، چقدر سر چیزای الکی حرص خوردم، چقدر می‌تونستم بقیه رو خوشحال کنم ولی نکردم.
چقدر دوست دارم اگه خوب شدم، این چیزا یادم بمونه، ولی حیف که تا همه‌چی راست و ریس میشه یادمون می‌ره.

- لیسانسه‌ها | سروش صحت -
* این متن رو توی وبلاگ zz.blogfa.com دیدم :)

پ ن: دانلود مرد من | ماریا (بازخوانی ترانه سیمین غانم)

آدمی

منشين چنين زار و حزين چون روي زردان

شعري بخوان، سازي بزن، جامي بگردان

ره دور و فرصت دير، اما شوق ديدار

منزل به منزل مي‌رود با رهنوردان

من بر همان عهدم كه با زلف تو بستم

پيمان شكستن نيست در آيين مردان

گر رهرو عشقي تو پاس ره نگه دار

بالله كه بيزارست ره زين هرزه گردان

صد دوزخ اينجا بفشرد آري عجب نيست

گر در نگيرد آتشت با سينه سردان

آن كو به دل دردي ندارد آدمي نيست

بيزارم از بازار اين بي هيچ دردان

آري هنر بي عيب حرمان نيست ليكن

محروم‌تر برگشتم از پيش هنردان

با تلخكامي صبر كن اي جان شيرين

داني كه دنيا زهر دارد در شكردان

گردن رها كن سايه از بند تعلق

تا وارهي از چنبر اين چرخ گردان

- هوشنگ ابتهاج (ه‍. ا. سایه) -

پ ن: بعضی چیزها را نمی‌شود گفت.بعضی چیزها را احساس می‌کنید.
رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست.
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.
- چشم‌هایش | بزرگ علوی -

پ ن: بله، ممکن است دیگران رفتار ما را نفهمند، اما چه باید کرد؟!
اگر دیگران انتظار داشته باشند که فقط کارهایی انجام دهیم که آن‌ها بفهمند و تصمیم‌هایی بگیریم که آن‌ها دلیلش را درک کنند، عملاً انتظار دارند زندگی ما در سطح درک و نگاه آن‌ها به زندگی باشد.
بگذار بگویند غیرمنطقی هستیم یا ضد اجتماعی هستیم، اما به این می‌ارزد که خودمان باشیم.
تا زمانی که رفتار ما و تصمیم‌های ما به کسی آسیبی نمی‌زند، ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم.
چقدر زندگی‌ها که با این توضیح خواستن‌ها و تلاش‌های بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته‌اند.

- هنر عشق ورزیدن | اریک فروم -

پ ن: دانلود آهنگ (ای نازنین | داریوش)

خ ن: می‌گفت سلول‌های بدن ما، یه آگاهی فردی دارن و یه آگاهی جمعی.
مثلا سلول معده هم داره به صورت فردی کارهاش رو می‌کنه و هم می‌دونه که بخشی از یه موجود بزرگ‌تر به اسم معده‌اس!
سلول‌های کنار هم از طریق Gap Junctions با هم ارتباط برقرار می‌کنن و حتی گاهی دچار "در هم‌آمیختگی سیگنال‌ها" می‌شن، یعنی یه سلول به جایی می‌رسه که دیگه هیچ تفاوتی بین سیگنال درون خودش و سیگنال سلول‌های مجاورش قائل نمی‌شه :)
می‌گفت وقتی سلولی سرطان می‌گیره، دچار فراموشی می‌شه...
و دیگه یادش نمیاد جزو چه جمعیتیه و ارتباطش رو با سلول‌های سالم از دست می‌ده.
...
شاید ما آدم‌ها هم فراموشی گرفتیم.
شاید اگه یادمون بیاد،
زمین جای قشنگ‌تری برای همه بشه...

** مایکل لوین، داره سعی می‌کنه با برگردوندن حافظه جمعی سلول‌های سرطانی، سرطان رو درمان کنه.

هبوط ابد

گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل من تشنۀ پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود


خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی‌دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود


چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همۀ طول سفر یک چمدان بستن بود


- قیصر امین‌پور -

پ ن: راه مست بود
هر چه می‌رفتیم
ما را
به جای دیگری می‌بُرد...
- مهدی اشرفی -

پ ن: چه لذتی دارد از فردای نیامده نترسیدن،
گوش به
باران دادن،
چای درست کردن،
پادشاه وقتِ خود
بودن.
-
روزها در راه / شاهرخ مسکوب -

خ ن: شوهر آهو خانومِ محمدعلی افغانی وسط پرمشغله‌ترین روزهام، با کلی حرص خوردن از دست شخصیت‌هاش، بالاخره تموم شد :)
داستان هزار صفحه‌ای از آهوی بی‌عزت نفس، همای عشوه‌گرِ مکار و سیدمیرانی که با وجود 50، 60 سال سن هنوز نمی‌دونه از زندگی چی می‌خواد!


خ ن: هر قدر بیشتر می‌گذره و بیشتر می‌خونم بیشتر مفتون این مغز فتنه‌گرمون می‌شم :)
یکی از نوروساینتیست‌هایی که جدیدا بهش گوش می‌دم حرف جالبی می‌زد.
این‌که خاطرات توی ذهن ما، خیلی وقتا با واقعیتی که اتفاق افتاده فرق دارن.
و این‌که مغز ما با هر بار یادآوری خاطره‌ای، بسته به شرایط فعلی، یه چیزی به اون خاطره اضافه و بعد اون ورژن جدید رو ضبط می‌کنه!
این‌که اگه بشینی و با آدمایی که خاطره مشترکی داری صحبت کنی، احتمالا خواهی دید که هر کدوم از شما دارید به شکل متفاوتی تعریفش می‌کنید.
ذهن ما مث یه ادیتور حرفه‌ای، مدام گذشته رو ویرایش می‌کنه و اونجور که دلش می‌خواد برامون پخش می‌کنه.
خلاصه که واقعا به چیزی جز "همین الان" نمی‌شه اعتماد داشت!
بله!
همین الانی که به جای تجربه تمام و کمالش،
باز هم با ذهنمون مرتب توی آینده و گذشته سرگردانیم و وقتی به خودمون میایم که چیزی ازش باقی نمونده!

خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب‌آویزان چه می خواهند از جانم

پریشان یادگاری‌های بر بادند و می پیچند

به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد

چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم

مگر کفارهٔ آزادی و آزادگی‌ها بود

که اعصابم غل و زنجیر گشت و صبر زندانم

به بحرانی که کردم آتشم شد از عرق خاموش

خوشا آن آتشین‌تب‌ها که دلکش بود هذیانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم

شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من

نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی

به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی

که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام

که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

بیا ای کاروان مصر آهنگ کجا داری؟

گذر بر چاه کنعان کن من آخر ماه کنعانم

سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش

شب پائیز تبریز است و در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی

من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل

به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن

به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین

چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان

من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز

به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

به نامردی مکن پستم بگیر ای آسمان دستم

که من تا بوده و هستم غلام شاه مردانم

چه بیمِ غرقم از عُمّان که جُستم گوهر ایمان

دلا هرچند کز حرمان هنر بس بود تاوانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن

که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم

- شهریار -

پ ن: آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش
- سعدی -

خ ن: دیروز که به طور اتفاقی اهنگ بچه های کوه آلپ به گوشم خورد،
یهو سر خوردم و رفتم درون خودم.
رفتم به دوران کودکی.
وقتی صدای اهنگ کارتون موردعلاقمون رو میشنیدیم با ذوق یه بالش برمیداشتم مینداختم روی زمین و با ذوق مینشستم به کارتون دیدن!
هیچ وقت برام این گذر عمر عادی نمیشه.
هیچوقت.
و همونطور که حکیمه کودکی در منه و من و دلتنگ خودش و روزگارش میکنه،
حکیمه مسن تر هم درون من بیداد میکنه و خبر میده که باقی عمرم هم به همین شتاب و عجله خواهد گذشت...
این آهنگ ناخوداگاه این شعر سیمین رو به زبونم آورد که:
خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری
جان کنده ای، اکنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی
چون لعنتی بگشود و بگذشت


ازون وقتا که یهو به خودت میای و میگی: من کجای زندگیم؟
ازون وقتا که دلت برای مادرت، برای پدرت تنگ می شه.
و پر می‌شی از حسرت و ای کاش...
ولی ته دلت، تو هم مث فروغ می‌دونی که:

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

کنج خرابات

مائیم و همین کنج خرابات و دمی خوش

گاهی بوفایی خوش و گه با ستمی خوش

یک روز به ویرانه غم، شاد بیادی

یکروز بدامان چمن با صنمی خوش

شادیم، که آزاد ز هر بود و نبودیم

مستیم که هستیم ز هر بیش و کمی خوش

سر مست به هر شادی و دلشاد به هر رنج

با مهر و وفایی خوش و با درد و غمی خوش

چون راه تو می پویم و چشمم به ره تست

در هر نظری مستم و در هر قدمی خوش

گر چشم دل از نیک و بد خلق ببندی

بینی که شود دوزخ سوزان ارمی خوش

- علی اشتری متخلص به فرهاد (۱۳۰۱–۱۳۴۰) -

پ ن 1: با شما از زخمی سخن می‌گویم برآمده از نیزه‌های نادانی و ما همه قربانی آنیم.
کسی دوستدار حقیقت نیست؛ همه دوستدار مصلحت‌اند.
- بهرام بیضائی / طومار شيخ شرزين -

ح ن: یوسف اباذری سال‌ها پیش گفت:
یلیون‌ها مدل ساختند که شما محکومید بر مبنای اون مدل زندگی کنید. شما فکر می‌کنید دارید انتخاب می‌کنید. انتخاب دارید می‌شید!"
وقتی بخش‌هایی از تاریخ رو می‌خونم، شگفت‌زده می‌شم از اینکه چقدر راحت (و Inceptionطور*)، تونستن انتخاب یه اقلیتی رو به عنوان انتخاب اکثریت جا بندازن!
همه‌ما، حتی آزاده‌ترینمون، توی چهارچوبی زندگی می‌کنیم که دیوارهاش رو برامون ساختن.
به این فکر می‌کنم که آیا می‌شه این از این دیوارها بالا رفت و به قول حافظ "فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم"؟
نمی‌دونم...

* Christopher Nolan / 2010

یار

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

- حسین منزوی -

ح ن: زندگی، یعنی مجموعه ای از تجربه ها و واقعیت هایی که توی جامعه و اطرافیان می‌دیدم، بهم یاد داده بود که ازدواج یعنی خودت رو رها کردن و اسیر دیگری و بدتر از اون، اسیر جمع‌های مردسالارانه سنتی ایران شدن!
این شاید برای کسایی که از اول هم خودشون رو نداشتن و از خودشون فراری بودن، یا کسایی که برای تحقق آرزوهاشون دنبال کسی غیر از خودشون می‌گردن خوشایند به نظر برسه!
ولی برای منی که مدت‌ها بود روند آشتی با خودم رو طی کرده بودم، منی که برای پر کردن تنهاییم نیاز به کسی نداشتم و دنیای خودم به اندازه کافی جذاب بود، ازدواج یه تغییر ترسناک بود!
ولی "تو" بهم ثابت کردی که اشتباه می‌کردم.
راستش رو بخوای توی این مدت بارها سر اتفاقات مختلف تعجب کردم و توی دلم با لبخند گفتم: "اِ! پس اینجوری هم می‌شد؟"
تو برای من بیشتر از همسر، یه دوست بودی.
و آدم باید خیلی خوشبخت باشه که با دوست صمیمیش تو یه خونه زندگی کنه :)

ح ن: "می‌تونم کنارت خودم باشم".
می‌دونم که باید ماسک قوی بودن رو به چهره بزنم و برم بین آدمایی که ممکنه هر لحظه رنگ عوض کنن،
برم بین کسایی که یاد گرفتم هیچوقت از یک رنگ بودن و یکی بودن ظاهر و باطنشون مطمئن نباشم،
ولی می‌دونم که بعدش،
می تونم از در خونه بیام تو،
و ماسک قوی بودنم رو درست مثل کفش‌هام جلوی در جا بذارم.
می‌تونم خودم رو برات سانسور نکنم.
می‌تونم روت حساب کنم.
می‌تونم کنارت باز هم رشد کنم.
تولدت مبارکمون باشه یار :)

شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی‌جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

- رهی معیری -

پ ن: من در این سال‌ها احساساتی را فهمیدم، و در خود حمل می‌کنم که توان بیانشان را ندارم. ذهنیتی نسبت به مفاهیم و پدیده‌ها در من است که نمی‌توانم همه‌اش را بگویم و بنویسم. من برای بیان حس و درکم نسبت به پیرامون کلمه کم می‌آورم.
- فروغ فرخزاد / نامه به ابراهیم گلستان -

* من هم همینطور فروغ جان... من هم همینطور...

پ ن: اگر جهان فاقد معناست، پس چرا تعداد كسانى كه اين «فقدان» را در مى‌يابند اين همه قليل است؟
پاسخ تلويحى آلبركامو اين است كه: آدم‌ها ماهرانه و مصرّانه خودشان را در باب ماهيت «واقعى» جهان فريب مى‌دهند.
آدم‌ها صحنهٔ زندگى‌شان را با معناهاى جعلى دكور مى‌كنند و اين هنر را در خود مى‌پرورانند كه زياد عميق نشوند. چنان سرگرم ايفاى نقش‌هاى روزانه‌شان در كار همسرى، پدرى، مادرى، دوستى، شغلى و غيره مى‌شوند كه ديگر نمى‌توانند پوچى را ببينند.
برخاستن از خواب، تراموا، چهار ساعت در اداره، غذا، تراموا، چهار ساعت كار، خواب، و دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه، همه با همان آهنگ.
اما پيش مى‌آيد كه دكور فرو بريزد. يك روز «چرا»، سر بلند مى‌كند و همه چيز در خستگى و ملال آغاز مى‌شود!
- ریچارد کمبر / فلسفه کامو -

خ ن: باز هم ابی عزیزم، کنسرت ۱۹۹۴ سانتامونیکا وقتی می‌گه:
"کدوم شاعر، کدوم عاشق، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟"
یا حیدوی عزیزم وقتی آهنگ طیاره رو با احساس تمام اجرا می‌کنه.
و منی که می‌تونم ساعت‌ها به همین‌ها گوش بدم و هر بار به اندازه قبل از لذت و احساس لبریز بشم.
و از کجا معلوم... "زندگی شاید همین باشد"

من پر از نورم و شن

از اتفاق چشم تو باران به من رسید
باران رنج های فراوان به من رسید

از اتفاق چشم تو صدها هزار سال...
صدها هزار سال پریشان به من رسید


صدها هزار سال پیاپی قدم زدم
صدها هزار مقصد ویران به من رسید


از روزگار کوه و بیابان گذشتم و
شب پرسه های شهر و خیابان به من رسید

از چشم ها دو حسرت در حال سوختن
از شانه ها دو شانه ی لرزان به من رسید

از روزها غریبی و دلتنگی مدام
از خواب ها پریدن و هذیان به من رسید


گفتی پرنده باش، شدم، بال و پر زدم
دلتنگی ات به هیات طوفان به من رسید،

از اتفاق چشم تو افتادم از خودم
بالی نبود و سوختن جان به من رسید

- عادل سالم -

پ ن: و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.
- عطار / تذکرة الأولیاء / ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی -

حکیمه نوشت: نمی‌دونم "از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟"*
یا حتی "به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم"
ولی می‌دونم وقتِ بیدارشدن و به خواب رفتن خورشید، آسمون به قدری زیبا و پر از رنگ می‌شه که می‌تونم مدت‌ها بهش خیره شم و همه چیز رو فراموش کنم.
نمی‌دونم "آدمی چیست؟ چیستم من و چیستی تو؟"*
ولی می‌دونم چند وقت پیش که با یار روی تتمه پاییز قدم می‌زدیم، زیبایی‌هایی دیدم که هر کدوم به تنهایی می‌تونستن دلیل قاطعی باشن برای "بودن".
نمی‌دونم...
خیلی چیزها هست که نمی‌دونم...​​​​​​.
ولی "
می دانم ،سبزه ای را بکنم خواهم مرد"*
■■■
"می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن.
و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج."

* مولانا
*محسن عمادی
*سهراب سپهری

من پر از نورم و شن

از اتفاق چشم تو باران به من رسید
باران رنج های فراوان به من رسید

از اتفاق چشم تو صدها هزار سال...
صدها هزار سال پریشان به من رسید


صدها هزار سال پیاپی قدم زدم
صدها هزار مقصد ویران به من رسید


از روزگار کوه و بیابان گذشتم و
شب پرسه های شهر و خیابان به من رسید

از چشم ها دو حسرت در حال سوختن
از شانه ها دو شانه ی لرزان به من رسید

از روزها غریبی و دلتنگی مدام
از خواب ها پریدن و هذیان به من رسید


گفتی پرنده باش، شدم، بال و پر زدم
دلتنگی ات به هیات طوفان به من رسید،

از اتفاق چشم تو افتادم از خودم
بالی نبود و سوختن جان به من رسید

- عادل سالم -

پ ن: و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.
- عطار / تذکرة الأولیاء / ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی -

حکیمه نوشت: نمی‌دونم "از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟"*
یا حتی "به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم"
ولی می‌دونم وقتِ بیدارشدن و به خواب رفتن خورشید، آسمون به قدری زیبا و پر از رنگ می‌شه که می‌تونم مدت‌ها بهش خیره شم و همه چیز رو فراموش کنم.
نمی‌دونم "آدمی چیست؟ چیستم من و چیستی تو؟"*
ولی می‌دونم چند وقت پیش که با یار روی تتمه پاییز قدم می‌زدیم، زیبایی‌هایی دیدم که هر کدوم به تنهایی می‌تونستن دلیل قاطعی باشن برای "بودن".
نمی‌دونم...
خیلی چیزها هست که نمی‌دونم...​​​​​​.
ولی "
می دانم ،سبزه ای را بکنم خواهم مرد"*
■■■
"می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن.
و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج."

* مولانا
*محسن عمادی
*سهراب سپهری

لنگر

خبر داری دراین خاموشی سرد
چه طوفانی، چه غوغائی نهفته‌است
خبر داری درین یک قطرۀ اشک
به چشم من چه دریائی نهفته‌است؟

زبانم گر چه راز دل نمیگفت
نگاهم با تو گرم گفتگو بود
مرا - ای همچو عمر رفته از دست! -
گل رویت بهار آرزو بود

چو دانستی که بخت از من رمیده‌ست
تو هم - ای جان شیرین! - رو نهفتی
نگفتی از من بیدل چه دیدی
نگفتی - جان شیرینم! - نگفتی!

امید من! نمی‌خواهی بدانی
که پلها در قفای ما شکسته‌ست؟
رهی گر هست، پیش روست، زیرا
ره برگشت ما، دیریست بسته‌ست

- ایرج دهقان -
تهران- اردیبهشت 1331

پ ن: ما اینجاییم
که آبجو بنوشیم
جنگ را تمام کنیم
و به نابرابری‌ها بخندیم
و آنقدر خوب زندگی کنیم
که مرگ
از گرفتنِ جانمان بر خود بلرزد.
- چارلز بوکوفسکی -

ح ن: پرم از شعرای قشنگی که خوندم و باید اینجا آرشیو کنم،
پرم از داستانای نگفته‌ای که باید بنویسم،
و لیست بلندبالای کتابایی که باید بخونم، فیلمایی که باید ببینم، پادکستا و سخنرانیایی که باید گوش بدم.
خیلی به خودم، و مفهوم زندگی فکر می‌کنم.
به این فکر می‌کنم که تا همین چند سال پیش چقدر درک بعضی چیزا برام سخت بود!
ولی الان خیلی بهتر و بیشتر و راحت‌تر درک می‌کنم.
و می‌دونم این راه آخر نداره و می‌شه تا بی‌نهایت رشد کرد...
توی کتابی که این روزا می‌خونم، یه مفهوم جالبی بود: "لنگر انداختن".
لنگر انداختن به لحظات خوب زندگی.
وقتی اتفاق خوبی برات میفته که می‌گی کاش می‌شد حس خوبش و تا ابد فراموش نکنم،
به اون لحظه لنگر بنداز. با یه جمله، یا یه ژست و علامت خاص.
بعد ازون هر وقت اون علامت رو دیدی می‌تونی حس خوبت رو به خودت یادآوری کنی و دوباره و چندباره غرق در لذت شی.
حس می‌کنم دم‌دمای رسیدن به جواب سوال سختی‌ام که مدت‌ها برای حل کردنش وقت گذاشتم!
شاید گذرا باشه، ولی اونقدر شیرین هست که بهش لنگر بندازم :)

عصر تنهایی

یادت بماند ناگهانی را که من بودم
طوفان بی نام و نشانی را که من بودم

یادت بماند رنج هایی را که در من بود
خود سوزی آتشفشانی را که من بودم

دنیا ندید و در شلوغی های خود گم کرد
تنهایی بی خانمانی را که من بودم

شاید زمانی عصر تنهایی بنامندش
این بی سر و بی ته زمانی را که من بودم

شاید زمانی یکنفر از نو روایت کرد
اوج و فرود داستانی را که من بودم

این من، من شاید هزاران تن شبیهم را
شاید تو را، یا این و آنی را که من بودم

- عادل سالم -

پ ن: "انا حملنا الحزن ٲعواما و ما طلع الصباح"
ما سال‌ها
اندوه را
بر دوش کشیدیم
و صبح طلوع نکرد...

- محمود درویش -

پ ن: همه ما نابینائیم، هر کداممان به نوعی. آدم های خسیس نابینا هستند چون فقط طلا را می بینند، آدم های ولخرج نابینا هستند چون امروزشان را می بینند، آدمهای کلاهبردار نابینا هستند، چون خدا را نمی بینند، آدم های شرافتمند نابینا هستند، چون کلاهبردارها را نمی بینند، خود من هم نابینا هستم چون حرف می زنم اما نمی بینم که شما گوشهایی شنوا ندارید!
- مردی که می خندد / ویکتور هوگو -

ح ن: به حجم عظیم "حرف‌های خرس خورده" فکر می‌کنم و در نهایت سکوت رو انتخاب می‌کنم :)

زندگی دوم

گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است

سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است

در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن

بی‌روی تو ای سرو گُل‌اندام، حرام است

گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است

چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است

در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را

هر لحظه ز گیسو‌ی تو خوش بوی مَشام است

از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر

زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است

تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه‌، مُقیم است

همواره مرا کویِ خرابات مُقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

مِی‌خواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است

حافظ منشین بی‌مِی و معشوق زمانی

که‌ایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است

- حافظ -

پ ن: شما صاحب دو زندگی هستید. دومی زمانی آغاز می شود که در می یابید فقط یک زندگی دارید...
- کنفسیوس -

ح ن: ما آدم ها، هر قدر از هم دور یا به هم نزدیک، هر قدر از هم متنفر یا به هم علاقمند،
توی ریشه ای ترین بخش های وجودی مون به هم متصلیم.
من شکی ندارم رنجی که امروز به دیگری وارد می کنیم، توی دنیای لامکان و لازمان، بیشتر از هر چیز باعث آزار خودمون خواهد شد.
جهنم، دیگ پر از آتیش و هیزم نیست.
جهنم همون لحظه ایه که می فهمی تبری که قرار بود درخت دیگه ای رو از پا درآره، به ساقه و ریشه خودت زدی...

تقدیر

سرگشته دلی دارم در وادیِ حیرانی

آشفته سری دارم، زِ آشوب پریشانی

طبعی‌ست مشوّش‌تر، از باد خزان در من

وز باد گرو برده، در بی‌سروسامانی

از یاد زمان رفته، آن قلعه‌ی متروکم

تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی

کورم من و سوتم من، پرورده‌ی لوتم من

روح برهوتم من، عریان و بیابانی

تا خود نفسی دارم با خود قفسی دارم

زندانی و زندانم، زندانم و زندانی

فرق است میان من وین زاهدک پر فن

پیشانی او بر سنگ من سنگ به پیشانی

من باد بیابانم، خاشاک می‌افشانم

در دشت و نمی‌دانم در باغ گل‌افشانی

سرگشتگی‌ام چون دید، چون حوصله‌ام سنجید

میراث به من بخشید، آواره‌ی یمگانی

- حسین منزوی -

پ ن ۱: آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمین‌ها رفت
و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره‌های پریده‌رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و صغیان بود
و راه‌ها ادامه‌ی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر
به هیچ چیز
نیندیشید...

- فروغ فزخزاد -

پ ن ۲: «تَذِلُّ الْأُمُورُ لِلْمَقَادِیرِ حَتَّى یَکُونَ الْحَتْفُ‏ فِی التَّدْبِیر»
* کارها چنان در سیطره‌ی تقدیر است که چاره‌اندیشی به مرگ می‌انجامد...

پ ن ۳: زینگونه‌ام که در غمِ غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گمگشته‌ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
- هوشنگ ابتهاج -

ارزشش نداره

چترها در شرشر دلگیر باران می‌رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا

من تماشا می‌کنم غمگین و با حسرت خیابان را

یک نفر در جان من مست و غزلخوان می‌رود بالا

خواجه در رؤیای خود از پای‌بست خانه می‌گوید

ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می‌رود بالا

گشته‌ام میدان به میدان شهر را، هر گوشه‌ دردی هست

ارتفاع درد از پیچ شمیران می‌رود بالا

درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست

با بهای سکه در بازار تهران می‌رود بالا

گاه شب‌ها بعد کار سخت و ارزان خواب می‌بینم

پول خان با چکمه‌اش از دوش دهقان می‌رود بالا

جوجه‌های اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی

شک شبیه گربه از دیوار ایمان می‌رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا

یک نفر در جان من اما غزلخوان می‌رود بالا

- حسین جنتی -

پ ن ۱: دانلود شعر فوق‌العاده شهریار، با صدای خودش
* طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‌کند با ما نهانی می‌کند

پ ن ۲: این جهان که نشد
قرار ما
جهان بعدی
پای درخت بِه...
- بهمن آقایی‌نژاد -

پ ن ۳: منم و ردای تنگی که به جز «من»اش نگنجد
نه فلک بر آستانم، نه خدا در آستینم...
- حسین منزوی -

خ ن: مادربزرگ دیگه حتی تاب حرف زدنم نداره...
حتی یادش نمیاد الان چند تا برادر داره!
زمان رو یادش نمیاد!
مکان رو یادش نمیاد!
وقتی امروز اون رو کنار کوچیک‌ترین نوه‌اش دیدم، تضاد عجیبی که جلوی روم بود فقط وحشت انداخت به دلم!
من هنوز... هنوز بعد دایی، هنوز بعد «آبا»، از مرگ می‌ترسم.
من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.
من هنوز خیلی چیزا رو ندیدم، هنوز خیلی حس‌ها رو احساس نکردم.
من هنوز هیچ درکی نسبت به خیلی چیزا و خیلی آدما ندارم :(
دل من هنوز آروم و قرار نداره. دل من هنوز دنبال نامعلومی می‌گرده که اون رو از طوفان ناگزیر گذشت زمان، زیر بغل خودش حفظ کنه...
امروز وقتی روم رو برگردوندم و مادربزرگ رو دیدم که کوچیک‌تر و مچاله‌تر از همیشه گوشه‌ی خونه به خواب رفته، وقتی به این فکر کردم که الان اعتبار این آدم به ثانیه‌ها بنده، وقتی به این فکر کردم که مادربزرگ منم، منم که بعد گذشت پنجاه، شصت سال زیر نگاه خود جوون‌ترمم، ترس برم داشت.
افسوس همیشگی،
حسرت همیشگی،
دلتنگی همیشگی...
که یکی که روزای سرحالیش رو به یاد داری، خنده‌هاش رو به یاد داری، یکی که مث تو جوون بوده، یکی که حتما مث تو پر از آرزو و امید بوده، حالا اونقدر ناتوان شده که حتی ذهنشم از اراده‌اش خارج شده.
زندگی همینقدر وحشتناکه.
حکم تنهایی ابدی همینقدر وحشتناکه.

این روزا مدام صدای موموسیاه (احسان عبدی‌پور) تو گوشمه که می‌گه:
«ارزشش نداره...»
هیچی ارزشش نداره...
** طفل بودم
دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‌کند با ما
نهانی می‌کند... :(

بیچاره‌ی دچار تو

تو قله‌ی خیالی و تسخیر تو محال

بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی

شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی‌نشانی و سیمرغ کوه قاف

تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟

چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!

تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

- قیصر امین‌پور -

پ ن ۱: چاره‌ی من نمی‌کنی چون کنم و کجا برم؟
شکوه‌ی بی‌نهایت و خطر ناشکیب را

گر به دروغ هم بود شیوه‌ی مهر ساز کن
دیده‌ی عقل بسته‌ام کز تو خورم فریب را...
- رهی معیری -

پ ن ۲: گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من
آه از این کار که آسان مرا مشکل کرد

- فروغی بسطامی -

خ ن: پس تمام این رنگ‌ها و پرده‌ها،
پس تمام این تلاش‌های خستگی‌ناپذیر برای تظاهر کردن،
برای شکل بقیه بودن،
برای مانور دادن‌ها و نمایش‌ دادن‌های احمقانه،
درون همه‌ی این آدمای به ظاهر نامهربون و غرق روزمرگی،
یه «خود»ی هست،
یه وجود ارزشمندی هست،
که می‌فهمه،
که می‌شه کنارش تا ابد نشست و حرف زد و نگاه کرد و خسته نشد...


حرف بزن...

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم

سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم

تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها

تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم

همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم

تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم

من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم

به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم

تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان

که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

***

غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت

صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟

صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟

نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟

تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان

که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

- حسین منزوی -

پ ن ۱: هر مردمکش را
فلکی
میبینم...
- مولانا -

پ ن ۲: با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبالِ پریشانی ام

طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطشِ سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام

- محمدعلی بهمنی -

حرف بزن...

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم

سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم

تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها

تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم

همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم

تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم

من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم

به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم

تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان

که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

***

غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت

صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟

صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟

نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟

تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان

که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

- حسین منزوی -

پ ن ۱: هر مردمکش را
فلکی
میبینم...
- مولانا -

پ ن ۲: با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبالِ پریشانی ام

طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطشِ سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام

- محمدعلی بهمنی -