اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

- حسین منزوی -

ح ن: زندگی، یعنی مجموعه ای از تجربه ها و واقعیت هایی که توی جامعه و اطرافیان می‌دیدم، بهم یاد داده بود که ازدواج یعنی خودت رو رها کردن و اسیر دیگری و بدتر از اون، اسیر جمع‌های مردسالارانه سنتی ایران شدن!
این شاید برای کسایی که از اول هم خودشون رو نداشتن و از خودشون فراری بودن، یا کسایی که برای تحقق آرزوهاشون دنبال کسی غیر از خودشون می‌گردن خوشایند به نظر برسه!
ولی برای منی که مدت‌ها بود روند آشتی با خودم رو طی کرده بودم، منی که برای پر کردن تنهاییم نیاز به کسی نداشتم و دنیای خودم به اندازه کافی جذاب بود، ازدواج یه تغییر ترسناک بود!
ولی "تو" بهم ثابت کردی که اشتباه می‌کردم.
راستش رو بخوای توی این مدت بارها سر اتفاقات مختلف تعجب کردم و توی دلم با لبخند گفتم: "اِ! پس اینجوری هم می‌شد؟"
تو برای من بیشتر از همسر، یه دوست بودی.
و آدم باید خیلی خوشبخت باشه که با دوست صمیمیش تو یه خونه زندگی کنه :)

ح ن: "می‌تونم کنارت خودم باشم".
می‌دونم که باید ماسک قوی بودن رو به چهره بزنم و برم بین آدمایی که ممکنه هر لحظه رنگ عوض کنن،
برم بین کسایی که یاد گرفتم هیچوقت از یک رنگ بودن و یکی بودن ظاهر و باطنشون مطمئن نباشم،
ولی می‌دونم که بعدش،
می تونم از در خونه بیام تو،
و ماسک قوی بودنم رو درست مثل کفش‌هام جلوی در جا بذارم.
می‌تونم خودم رو برات سانسور نکنم.
می‌تونم روت حساب کنم.
می‌تونم کنارت باز هم رشد کنم.
تولدت مبارکمون باشه یار :)