نداشتن

زیر مجموعه ی خودم هستم

مثل مجموعه ای که سخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

گرچه باغ من از درخت تهی ست

عشق آهوی تیزپا شد و من

ببر بی حرکت پتوهایم

خشمگین نیستم که تا امروز

نرسیدم به آرزوهایم

نرسیدن رسیدن محض است

آبزی آب را نمی بیند

هرکه در ماه زندگی بکند

رنگ مهتاب را نمی بیند

دوری و دوستی حکایت ماست

غیر از این هرچه هست در هوس است

پای احساس در میان باشد

انتخاب پرنده ها قفس است

وسعت کوچک رهایی را

از نگاه اسیر باید دید

کوه در رشته کوه بسیار است

کوه را در کویر باید دید

گرچه باغ من از درخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

شعر را، عشق را، مکاشفه را

همه را از نداشتن دارم...

- یاسر قنبرلو -

.

خ ن: امروز می‌خوام یه کم سخنرانی کنم :) برای جواب دادن به کامنت‌هایی مث کامنتی که به طور خصوصی توی پست قبل گذاشته شد :)
اولا این‌که به نظر من زندگی بدون غم امکان‌پذیر نیست! انسان‌های ظاهرا خوشحال هم که همیشه یا اکثر اوقات درونا (تاکید می‌کنم روی درونا!) حس شادی داشته باشن ، حتما یه جای کارشون می‌لنگه که من وارد اون مبحث نمی‌شم :)
در نظر بیارید انسانی رو که از غم فراریه. با کوچک‌ترین اتفاق یا فکر ناخوشایندی برای فرار ازش دست به دامن خوشیای به شدت کوتاه مدت زندگی می‌شه یا به هر ترفندی هست سر خودش رو گرم می‌کنه تا خدای نکرده یک لحظه فکر نکنه و خاطرش مکدر نشه! همچین کسی مدام در حال پاک کردن صورت مساله‌س و مطلقا وارد مرحله بالاتری (از لحاظ روحی‌) نخواهد شد!

اینجا می‌خوام یه بیت از حافظ بیارم که می‌گه:
«چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد / ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم»
اصولا هیچ حسی بدون غم شکل نمی‌گیره. هیچ شعری بدون درک غم سروده نمی‌شه. عاشقی که بدون درک غم و بی هیچ زحمتی به معشوق می‌رسه هیچ حرفی برای گفتن و احتمالا هیچ عشقی برای ابراز کردن نخواهد داشت!
بنابراین غم برای من حس مقدسیه، ولی نه هر غمی!
انسان می‌تونه در مواجهه با غم مغلوبش بشه، به این معنی که بی‌حرکت و بی‌اثر بشه. زندگیش نزولی بشه.
یا می‌تونه ازش استفاده کنه. می‌تونه ازش برای برداشتن موانع درونی و بیرونی بهره بگیره. می‌تونه ازش برای درک بیشتر، برای قوی‌تر شدن، برای بزرگ‌تر شدن استفاده کنه.
هر چند هیچ رشدی بدون درد نخواهد بود. یه دوره گذاری نه چندان روشن و سفیدی این وسط هست که باید طی بشه تا پوسته تنگ‌تر وجودمون بشکنه و مایِ جدید متولد بشه.
امیدوارم متوجه این مطلب بشید که اگر می‌گم «غم» ابدا منظورم غم‌های سطحی‌ای مثل عاشق شدن (منظورم عشق بین دو جنس مخالف) نیست! منظورم از معشوق ابدا انسان ناقص‌تری نیست که حتی نمی‌تونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه!
من معشوق رو همون حس آرامش ابدی، همون منبع انرژی و زیبایی مطلق می‌دونم که بعضیا بهش «خدا» می‌گن! و عشق رو همون دست و پا زدن‌ها و غم خوردن‌ها برای رسیدن به همچین معشوقی می‌دونم.
حالا می‌تونی مث حافظ و سعدی غرق معنویت بشی و عشقت رو اینطور ابراز کنی، یا می‌تونی مث شعرای جدید‌تر، اون جرقه‌های کم‌فروغ عشق‌های زمینی رو به یاد معشوق اصلی زیر لب زمزمه کنی و از تمام احساسی که توی این شعرهای به ظاهر غمگین هست لذت ببری...
یک زمانی اون گوشه وبلاگ نوشته شده بود که: «اینجا فقط برای دل خودم نمی‌نویسم»
الان دیگه پاک شده ولی هنوز هم من فقط برای دل خودم می‌نویسم :)
ولی اعتراف می‌کنم کم نبودند کسایی که ادعا کردند با شعرهایی که با وجود تمام غم‌های ظاهریش من رو آروم می‌کنه، اون‌ها هم به آرامش رسیدند. طبیعتا این دسته باید هدف و شخصیتشون به من نزدیک‌تر باشه تا کسایی که با «دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم / دلی بی‌غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم» حالت افسردگی مطلق بهشون دست می‌ده :|
حقیقتا برای این دسته نمی‌تونم حرفی داشته باشم. چون اصلا نمی‌تونم یا بهتره بگم نمی‌خوام درکشون کنم.
بنابراین قدر غم‌های زندگی‌تون رو بدونید، چون این نشون می‌ده که می‌تونید «درک کنید» می‌تونید «هم‌دل باشید» می‌تونید «عمیق بشید» و اگه یه کم باهوش باشید می‌تونید برش غلبه کنید و هر بار از نو متولد بشید...
این‌ها یه بخش کوچیک قضیه‌س که قابل بیان هستن و می‌شه بر زبون آورد. یه بخش دیگه‌ای هم هست که خیلی وارد جزئیات و اعتقادات می‌شه و طبیعتا بحث به دنبال خواهد داشت و به شدت از حوصله‌ی من یکی خارجه!

.

پ ن: بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا
چون توانم شد از اینجا که غمش موی‌کشان
دلم آورد و به زنجیر فروبست اینجا...
- خواجوی کرمانی -

.

من ولی باز هم همان هستم...

هر چه ماه و ستاره می‌خواهی

در شبِ شعرِ بی‌چراغِ من است

با من از مرزهای دور نگو

که جهان گوشه‌ی اتاق من است

با دلم فکر می‌کنم اغلب

مغزِ بی‌استفاده‌ای دارم

با خودم حرف می‌زنم گاهی

دلخوشی‌های ساده‌ای دارم!

پدرم از غرور می‌ترسید

غرقِ افتادگی بزرگ شدم

به همین سادگی نبود ولی

به همین سادگی... بزرگ شدم...

وسطِ فحش‌های ناموسی

مثل چاقو به هر رگی خوردم

با پشیمانی از پشیمانی

کار کردم عرق سگی خوردم

مستی‌ام را به خانه‌ها بردم

خانه‌ها از حدیث پر بودند

مستی‌ام را به کوچه‌ها بردم

کوچه‌ها از پلیس پر بودند!

متهم به گناهِ دیگری‌ام

جرم‌های نکرده سرسخت‌اند

روسیاهِ سفید کردن‌هام

پاک‌کن‌ها چقدر بدبخت‌اند!

پاک‌کن بودم و نفهمیدند

فقط از چرک‌های من گفتند

غیرِ من را هدف نمی‌گیرند

یادِ غم‌هایشان که می‌افتند!

من ولی باز هم همان هستم

سر به‌زیر و صبور و ساکت و سرد

مثلِ یک تاک می‌روم بالا

به خودم پیچ می‌خورم از درد

من ولی باز هم همان هستم

یاسرِ روزهای تنهایی

خالی‌ام از جرایدِ بازار

پُرم از شعرِ غیراجرایی!

هرچه ماه و ستاره می‌خواهی

در شبِ شعر بی‌چراغ من است

با من از مرزهای دور نگو

که جهان...

     گوشه‌ی اتاق من است...

- یاسر قنبرلو -

 

پ ن ۱: بزرگ‌ترین تهدید، خطرِ از دست دادنِ «خود» است، به‌قدری بی‌سروصدا رخ می‌دهد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است...
- ؟ -

 

پ ن ۲: این شب که دلم می‌خواست بی‌هیچ ماجرایی بگذرد
به‌نحو عجیبی بر من سنگینی می‌کند.
زمان می‌گذرد و این روزی که دلم می‌خواست
از مدت‌ها پیش به پایان رسیده باشد، کم‌کم به آخر می‌رسد.
آدم‌هایی هستند که همه‌ی امیدشان، همه‌ی عشقشان
و آخرین رمقشان به این روز بسته بوده.
کسانی هستند که دارند می‌میرند
و کسان دیگری که برایشان مهلتی به پایان می‌رسد
و آرزو می‌کنند که ای کاش فردا هرگز نیاید.
کسان دیگری هستند که فردا برایشان پشیمانی همراه می‌آورد.
کسان دیگری هستند که خسته‌اند
و این شب هیچ نمی‌تواند آنقدر دراز باشد
تا خستگی را از تنشان دربیاورد.
و من؛
منی که امروزم را هدر داده‌ام
به چه حقی می‌توانم فردا را بخواهم...؟!
- آلن فورنیه -

 

 پ ن ۳: هرکس در رنج کشیدنِ خود یکه و تنهاست
رنجی که فرد می‌کشد
توسط دیگران درک نخواهد شد.
- رولان بارت -