اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!

وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...

در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،

دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...

خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!

چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،

به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!

بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟

در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!

- حسین جنتی -

پ ن: می‌گفت اگه هنوز یه چیزی روی این کره‌ی خاکی هست که اندکی، حتی فقط اندکی، بتونه حالت رو بهتر کنه بدون که جزء انسان‌های خیلی خوش‌بخت هستی: یه استکان چایی داغ، یه گپ خوب با دوستان نزدیک، یه پرس چلوکباب، دیدن فامیل و آشناها، یه کتاب خوب، یه جک بامزه، یه مسافرت، یه فیلم خوب،‌ یه شعر خوب، یه منظره‌ی عالی، دریا، رودخونه، آبشار، یه خونه‌ی رؤیایی، یه ماشین اسپرت آخرین مدل، ارتقاء، پُست و درجه و مقام، شهرت، پول، یه میلیون، یه میلیارد، یه تریلیون ...
می‌گفت دور و بر ما آدم‌هایی هستند که دیگه هیچ‌چیزی، حتی یک چیز هم، وجود نداره که بتونه حالشون رو بهتر کنه.
- محمدرضا اعلم -

پ ن: وقتی خودم را شناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با این صورت احمقانه‌اش شروع شد. من می‌خواستم و می‌خواهم بزرگ باشم. من نمی‌توانم مثل صدها هزار مردم دیگر که در یک روز به دنیا می‌آیند و روزی دیگر از دنیا می‌روند بی‌آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه‌ای باقی بمانند، زندگی کنم. در من این حس هست ولی هرگز نمی‌گویم که آنچه تا به حال انجام داده‌ام صحیح بوده و کسی نمی‌تواند به من اعتراضی کند.
نه من خودم می‌دانم که در زندگی خیلی اشتباه کرده‌ام اما کیست که بتواند بگوید همه اعمال و افکار و رفتارش در سراسر زندگی عاقلانه و درست بوده. به قول شاعر:
«عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه آموختن
در دگری تحربه بردن به کار
- فروغ فرخزاد -

(نامه به پدر، ۲ ژانویه، ۱۹۵۷، مونیخ آلمان)

خ ن: قرار بود دیروز بنویسم که تولد 35 سالگیم بود :)
35 سال! هر چند من هنوز خودم رو تو کالبد همون دخترک 17 ساله حس می کنم.
به قول داریوش کاردان (ویدیوش رو حتما اینجا ببینید)، اصن نفهمیدم چی شد! نفهیمدم کی این قدر پیر شدم!
ولی خب... هنوز زنده ام. و هنوز فرصت نفس کشیدن رو دارم.
هنوز فرصت دارم در کنار همه ظلم ها و زشتی ها و واقعیت های تلخ این دنیا، زیبایی ها رو هم ببینم و تجربه کنم.
قدردان نعمت های زندگیم باشم.
قدردان همسفر زندگیم که گوشه امن من شده برای این که بتونم کنارش گاهی هم اون نیمه ضعیف رنجور زخم خورده ام باشم بدون اینکه نگران قضاوت شدن باشم.
قدردان نفسی که به سلامتی می کشم.
قدردان روزایی که پیش رو دارم.
و تجربه ای که از روزای رفته دارم...

خ ن: تمام این سال ها، یه صدای همیشه منتقدی توی ذهنم بود که مدام بهم گوشزد میکرد که "تو کافی نیستی..."
و من فکر می کردم با شاگرد اول شدن، با دانشگاه خوب قبول شدن، با کارمند نمونه شدن، با کار خوب داشتن و... میتونم این صدا رو آروم کنم.
ولی هیچکدوم اینا جز برای دقایقی اون صدا رو خاموش نکرد!
چون حقیقت اینه که این صدا، مث یه صدای ضبط شده توی ذهنمون (حداقل ذهن خیلیامون) مدام داره پخش می شه...
و هیچ عامل بیرونی و موفقیت کوچیک و بزرگی نمیتونه دکمه توقف این آوای آزادهنده رو فشار بده.
فقط خودمونیم، که می تونیم از درون برای خودمون کاری بکنیم... و من امسال قصد کردم که اینطور کنم.
ما برای زنده بودن و زندگی کردن به کسی بدهکار نیستیم.
ما زیبا بودن و کامل بودن و جذاب بودن و همیشه مهربون بودن و همیشه بخشنده بودن رو به کسی بدهکار نیستیم.
خودمون باشیم.
خود اشتباه کنِ ناقصِمون.
خودی که گاهی عصبانی می شه. گاهی شکست می خوره.
ولی همیشه سعی خودش رو می کنه. و همیشه برای درست تر زندگی کردن تلاش می کنه.
و مگه زندگی چیزی جز اینه؟

خ ن: کتاب بخونیم.
فکر کنیم.
تعصب کورکورانه به هر تفکر و اعتقادی رو از خودمون دور کنیم.
و صادقانه سعی کینم به دنبال حقیقت باشیم.
نه به دنبال به کرسی نشوندن زاویه دیدمون به کل آدمای دنیا!